فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 10 سال و 5 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 19 روز سن داره

من و فرشته هام...

ای دبستانی‌ترین احساس من...

ای دبستانی‌ترین احساس من... خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند درس‌های سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند آموز روباه وکلاغ روبه مکارو دزد دشت وباغ   روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است  کاکلی گنجشککی با هوش بود فیل نادانی برایش موش بود با وجود سوز وسرمای شدید ریز علی پیراهن از تن میدرید  تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبری می شدیم پاک کن هایی زپاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم   کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت گرمی دستان ما از آه بود برگ دفترها به رنگ کاه بود  مانده در گوشم صدایی چون تگرگ خش خش جاروی &...
22 مرداد 1390

خاطرات شيرين كودكي يادش بخير...

نمیدونم چرا يه دفعه دلم هواي دوران بچگيم را كرد؟!....دوراني كه سالهاي سال از اون فاصله گرفتم ولي يادآوري خاطراتش هميشه برام دلنشين و تازه بوده و هست ... خوب يادم هست ، تیتراژ شروع برنامه کودک اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، با آهنگ بق ..بق..بق..بق..بق... یه دفعه خوشحال مي پريد بالا... پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان ...   بعد خانم خامنه يا رضايي مي اومدن و بعد سلام و احوالپرسي ميكردن و بعدش اعلام برنامه ها...همه ميخكوب پاي تلوزيون 14 اينچ بدون كنترل كه روي ميز تلوزيون دو طبقه شيشه اي بود، مينشستيم. البته يادمه بيشتر همسايه ها تلوزيون سياه و سفيد 14 اينچ پارس داشتن با باكس رنگي قر...
22 مرداد 1390

اي بي وفا

سلام دخملي خاله دوست مامان! از ديشب نديدمت...ديروز عصر با مامان مرجان و آوا جون همراه خاله ها و دايي مهدي رفتيم پارك مهر...شام هم يه كباب توپ همونجا زديم تو رگ...موقع برگشتن گير دادي كه ميخواي با خاله بري! خلاصه هر كاري كردم از خر شيطون نيومدي پايين... خودمونيما اگه بخواي به يه چيز گير بدي هيچكي حريفت نميشه كه...خلاصه نانا گفت اذيتش نكن ميبريمش خونه...آخه دختر خوب مگه خودت خونه زندگي نداري...شب قبلش هم همين برنامه را سرمون درآوردي...ساعت 2 ديروز  اومديم دنبالت و رفتيم خونه خودمون ...بعد از خواب ظهرت دوباره شروع كردي به نق و نوق. برا همين زنگ زديم و هماهنگ كرديم برا پارك ...حالا نميدونم اين بهانه گيريا و گير دادنا از...
30 تير 1390

همه چي با هم

سلام عسلم ديروز نيمه شعبان بود و تولد امام زمان...مبارك باشه خيلي زياد... انشاالله خود حضرت پشت و پناهت باشه دختر گلم... السلام علیک یا بقیه الله  و همچنين 26 تير بود يعني سالگرد عروسي مامان و بابا... انشاالله سالهاي سال كنار هم به خوشي و سلامتي زندگي دركنيم... از آخر هفته و تعطيلات هم بگم كه مامان شنبه را مرخصي گرفت و پنجشنبه ساعت 2 همراه دايي مهدي و خاله طاهره راه افتاديم سمت خونه آقا هوشنگ..مامان مرجان و آوا جون با خاله صدي صبح رفته بودن. ساعت 4 رسيديم تا هنوز ناهار نخوردن و منتظر ما موندن...خلاصه شبش هم رفتيم ديدن خاله كوكب كه تازه از زيارت برگشته بود...شام هم اونجا م...
27 تير 1390

پروژه از شیر گرفتن

یک هفته میشه که عسل مامان تو ترکه! البته هنوز یه کم خماری و از خواب که بیدار میشی بر خلاف سابق، نق میزنی و گریه میکنی...ولی رو هم رفته خیلی سخت نبود و همکاریت هم خوب بود. مرسی خانومم.  بابایی هم حسابی کمکم بوده..تا بخوای گریه کنی سریع حواستو پرت میکنه...می بردت بیرون...باهات بازی میکنه تا یادت بره.. راستی دیروز آقا هوشنگ و به قول شما ناناجون همراه عمو مجتبی اومدن خونمون...البته ناهار رفتیم خونه آوا جون. دایی حاجی اینا هم اومدن و خاله آفو هم اومده بود. علی عسل را بعد از دو ماه دیدیم حسابی برا خودش آقایی شده و البته شیطون و بزنم به تخته خوردنی. دیروز برا اولین بار علی از دست تو کتکه را خورد..آخه نمیشه که همیشه ا...
18 تير 1390

تمام لذت دوران شيرخوارگي

پرنسسم با امروز چهار روز ميشه كه شما طي يك برنامه از پيش تنظيم شده و به صورت كاملا" حرفه اي از شير گرفته شدي....تا امروز كه خيلي خانومي كردي و دختر خوبي بودي... البته ديروز و ديشب يه كم بيقرار بودي و بهانه ميگرفتي، ديشب خونه دايي حاجي بوديم. تو خونه جديدشون. دايي محسن هم ديروز از تهران اومده بود . سه  روز قبلش من پيشت نبودم، بابايي مي گفت اصلا" بهونه مامان را نگرفتي...راستش سه روز يعني از شنبه تا دوشنبه ماموريت اصفهان بودم و تو را پيش مامان مرجان و بابايي گذاشتم و به همين بهانه تصميم گرفتيم كه از همين فرصت استفاده كنيم و شما را قبل از ماه رمضان از اعتيادت ترك بديم تا مامان حداقل امسال بتونه روزه بگيره...آخه ميدوني كه دو سال ب...
15 تير 1390

تو که چشات خیلی قشنگه

برای فاطمه عزیزم:  تو که چشمات خیلی قشنگه رنگ چشمات خیلی عجیبه تو که این همه نگاهت واسه چشمام گرمو نجیبه تو که چشمات خیلی قشنگه رنگ چشمات خیلی عجیبه تو که این همه نگاهت واسه چشمام گرمو نجیبه میدونستی که چشات شکل یه نقاشیه که تو بچگی میشه کشید میدونستی یا نه میدونستی یا نه میدونستی که توی چشمای تو رنگین کمونو میشه دید میدونستی یا نه میدونستی یا نه میدونستی که نموندی دلمو خیلی سوزوندی چشاتو ازم گرفتی منو تا گریه رسوندی میدونستی که چشامی همه ی آرزوهامی میدونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی تو که چشمات خیلی قشنگه رنگ چشمات خیلی عجیبه تو که این همه نگاهت واسه چشمام گرمو نجیبه تو که چشمات خیلی قشنگه رنگ چشمات خیلی عجیبه تو که این هم...
8 تير 1390

آخر هفته ما...

عزيزكم دلم برات بگه كه 5 شنبه طي يك تصميم ناگهاني و غير منتظره همراه مامان مرجان راه افتاديم رفتيم خونه آقا هوشنگ... البته مامان جون رفت خونه خاله كوكب... خودمون هم رفتيم خونه آقا. آخه ميدوني كه به خاطر مسئله تصادف هفته پيش بابايي نميخواست جايي بره ولي نميدونم يه دفعه چي شد كه گفت آماده شين بريم... خلاصه شب رسيديم اونجا...عمو مهدي هم اومده بود مرخصي...دندون عقلشو تازه كشيده بود...يكي دو روزي كه اونجا بوديم همش نالون بود از درد دندون...(شعر گفتم). جمعه صبح همراه بابايي و آقا جون رفتي ددر...تو هم كه عسلم عاشق ددري .حدود يه ساعت بعد برگشتين...فكرشو بكن من تو آشپزخونه بودم يه دفعه وروجكم! تو با يه پرنده شكار شده توسط آقا جون اومدي تو و گفت...
4 تير 1390

هفته ای که گذشت.....

  عسل مامان ديشب خونه دايي حاجي دعوت بوديم با آقا جون اينا و حاج اصغر... شما برخلاف هميشه خيلي خانومي كردي و آروم بودي. شام هم نخوردي...نميدونم چرا اين روزا خيلي اشتهاي غذا خوردن نداري؟! مامان مرجان ميگه احتمالا" داري دندون در مياري...آخه آب دهنت هم همينجوري ميره دست هم همش تو دهنته... امروز صبح تا بيدار شدي شروع كردي به گريه كردن، نمي دونم چت شده بود هيچ جور آروم نميشدي، هميشه وقتي بيدار ميشي ميخندي و تند تند ميگي مامان، بابا...بابايي گفت من امروز ضبط ندارم پيش فاطمه ام، ديگه يه بار نيارمش تا اداره و بيارم خونه. برا همين هم من با آژانس اومدم اداره. آخر هفته جايي نميتونيم بريم...آخه داستان داره... نميخواستم اينجا بگم...آ...
2 تير 1390