فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره

من و فرشته هام...

دزد نامرد و بیحیا.....

دیروز خبری شنیدم که خیلی ناراحتم کرد و یه جورایی شوکه شدم...دیروز عصر بابایی دوره داشت و دخملی هم خواب بود.. من هم از شنیدن این خبر دپرس و نگران...کلی گریه کردم و دلم برا عمو سوخت و هم لجم گرفت از این همه بی حیایی و نامردی مردم ......... خبرشو با کمی تغییرات از وب علی جون میذارم اینجا چون واقعا حوصله تایپ ندارم... خبرهای رسیده از سمت اصفهان حاکی از آن است که اول هفته خانه عمو دکتر رو دزد زده. زن عمو رفته بوده دیدن مامانش که مریضه. شازده پسر پیش خواهرشه که تنها نباشه و ظاهرا رفته اونجا درس بخونه. صدیقه شون هم که خوابگاهه. ساعت 8:30-8 شب بوده که عمو تنها خونه بوده. دو نفر از رو دیوار می پرن تو ...
24 بهمن 1392
1295 12 11 ادامه مطلب

بدون عنوان

خبر..خبردار.......... سلامممممم.... امروز مامان کلی کیفور هست...میدونی چرا؟!!! چون که... با كمك و ياري خداي مهربونم كه هميشه و همه جا هوامونو داشته و داره امروز هم يه روز خوب و پر خير برا من هست. ... بالاخره بعد از نزديك يك سال و نيم تعلل و انتظار و البته كم كاري خودم و برخي مشكلات پيش اومده تونستم موفق بشم و با موفقيت دوره ام را تموم كنم...خدايا شكرت ممنونتم...   الان هوا حسابي برفي و سرد هست و از صبح داره برف ميباره اونم خيلي شديد... خدا كنه ادارات را فردا تعطيل كنن..آخه با اين همه برف و يخبندون و بارداريم اداره اومدن برام خيلي مشكله.... ...
16 بهمن 1392

سفر به قشم

سلام بر پرنسس مامان...   هفته پيش يه سفر يه هفته اي رفتيم قشم و بندر عباس...خيلي خوب بود خدا را شكر...فقط راهش يكم طولاني و خسته كننده بود..   از اول سفرمون بگم كه پنج شنبه شب يعني 21/9/92 تو بارون و كولاك شديد رفتيم خونه آقا جون ...شب را با خستگي زياد اونجا بوديم فردا صبحش هم همراه دايي محسن و خاله صديقه راه افتاديم سمت بندر عباس...عمو مجتبي هم كه رفته بود لار قرار شد از همونجا همسفرمون بشه.. خدا را شكر بارون بند اومده بود و هوا صاف صاف بود...   من يه هفته مرخصي گرفته بودم و بابايي هم همه برنامه هاشو راس و ريس كرده بود تا يه هفته اي كه ميريم برميگرديم خيالمون از بابت كار ادا...
3 دی 1392

خبرای داغ....

سلام عسلم...  كلي خبر جديد و توپ دارم... اول اينكه دو سه هفته پيش كلا" درگير خريد و تهيه وسايل و لوازم بوديم برا عروس خانم دايي عزيزت محسن جونم..آخه عصر پنجشنبه 31/5/1392 مراسم شيريني خوران و نامزديش بود..خدا را شكر همه چي به موقع جور شد و مراسم هم خيلي خوب برگزار شد..دعوتيها هم برا ناهار بودن و عصر هم مراسم جشن..بعدش هم رفتيم محضر و عقد محضري كردن. همون محضري كه من و بابايي عقد كرده بوديم. و اينجوري عاطفه و محسن رسما" و شرعا" ازدواج كردن..خدا را هزاران هزار بار شكر.... خلاصه همه چي خوب پيش رفت..فقط طبق معمول تو پخش آهنگ مشكل داشتيم كه اصلا" مهم نيست..ايشالا هميشه خوشبخت باشن ....شبش هم عروسي مهدي عمه بود كه رف...
10 شهريور 1392

قسمت دوم....

حدود ساعت 9:30 شب خاله صفو زنگ زد كه ني ني دنيا اومد و حال دو تاشون خوبه..به خاطر مشكلي كه پيش اومده بود خاله سزارين شده بود اون هم با بيهوشي كامل...گفت صديق تو اتاق عمله و به هوش نيومده ولي حالش خوبه خدا را شكر..گفتم خب دختره يا پسر؟ . آخه جوجه طلاييمون بعد دو بار سونوگرافي جنسيت خودشو بروز نداده بود..گفت نميدونم راسش اينقدر دستپاچه بودم كه يادم رفت بپرسم...فوري زنگ زدم عمه رويا ..اونم گفت من پشت اتاق عملم و اينقدر نگران صديق بودم نفهميدم بچه چي هست فقط ديدم بردنش بيرون اتاق عمل و نشون من هم ندادن گفتن اول مامانش بعد بقيه!....البته خدا را شكر همين كه دو تاشون سالم بودن برامون كافي بود..به مامان و عمه فريبا دنيا اومدن ني ني را خبر دادم.......
10 شهريور 1392
1081 11 11 ادامه مطلب

26/4/1392

سلام بر شاهدخت زيباي زندگيم بدون مقدمه ميرم سر اصل مطلب.... امروز 26/4/92 يه مناسبت خاص برا من و بابايي هست.. اگه گفتي؟!!......   آفرين .....سالگرد عروسيمون ..... امسال ما وارد ششمين سال ازدواجمون ميشيم...وايييي كه قصه عشقمون چه زود به شش سالگي رسيد..خدايا شكرت!! 26 تير ماه 1387 كه اون سال برابر با 13 رجب بود من و بابايي زندگي مشتركمون رو شروع كرديم و تا امروز روزاي خيلي خوب و پر مهري را داشتيم...خداي بزرگ را شاكرم از اينكه اين موهبت را به من ارزاني داشت و من با تمام وجودم معني عشق در زندگي مشترك را احساس كردم.... امروز هشتمين روز ماه مبارك رمضان هم هست و من و باباي...
26 تير 1392
1170 11 11 ادامه مطلب

جینگ و جینگه ساز میاد از بالای شیراز میاد

سلام......... دخملی ناناسم چند روزه برگشته خونه...از مزایای همنشینی با خاله جونش یاد گرفتن این شعره که شده یه معزل برا من ..آخه هر روز چند بار باید براش بخونم اونم نه هر جور که بلدم به قول دخملی باید قشنگ بخونم یعنی با آهنگ و ریتمی که خاله صفو براش می خونده...آخه خاله صفو جون تو کار و زندگی نداشتی اینو به تاتی یاد دادی....کلی تو نت کند و کاو کردم تا تونستم کاملشو پیدا کنم و حفظش کنم! بعدش کلی تمرین کردم تا بتونم با آهنگ خودش بخونم... جینگ و جینگه ساز میاد از بالای شیراز میاد شازده دوماد غم نخور نومزدت با ناز  میاد   یار مبارک بادا ایشالله مبارک بادا یار مبارک بادا ایشالله مبارک بادا ...
23 ارديبهشت 1392
24151 11 15 ادامه مطلب

جابجايي...

سلام... از هفته پيش تا حالا مشغول جابجايي و اسباب كشي هستيم ...خيلي سرم شلوغه...به قول خاله صفو با اين همه بار و بنديل و وسيله يه ماهي طول ميكشه تا خونه جمع و جور بشه...خدا را شكر راضيم از خونه جديد..ايشالا همه اجاره نشين ها زود زود صاحبخونه بشن! الهي آمين....
2 اسفند 1391