فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

من و فرشته هام...

قسمت دوم....

1392/6/10 10:54
نویسنده : مامان پری
1,073 بازدید
اشتراک گذاری

حدود ساعت 9:30 شب خاله صفو زنگ زد كه ني ني دنيا اومد و حال دو تاشون خوبه..به خاطر مشكلي كه پيش اومده بود خاله سزارين شده بود اون هم با بيهوشي كامل...گفت صديق تو اتاق عمله و به هوش نيومده ولي حالش خوبه خدا را شكر..گفتم خب دختره يا پسر؟ . آخه جوجه طلاييمون بعد دو بار سونوگرافي جنسيت خودشو بروز نداده بود..گفت نميدونم راسش اينقدر دستپاچه بودم كه يادم رفت بپرسم...فوري زنگ زدم عمه رويا ..اونم گفت من پشت اتاق عملم و اينقدر نگران صديق بودم نفهميدم بچه چي هست فقط ديدم بردنش بيرون اتاق عمل و نشون من هم ندادن گفتن اول مامانش بعد بقيه!....البته خدا را شكر همين كه دو تاشون سالم بودن برامون كافي بود..به مامان و عمه فريبا دنيا اومدن ني ني را خبر دادم.... . عمو مجتبي هم همچنان خبر نداشت كه بابا شده...

 

دوساعتي طول كشيد تا بابايي برگرده..تو اين مدت با وجود تماس هاي مكرر با خاله صفو باز هم كلي استرس داشتم...خلاصه بابايي قبل 10 اومد و خودمون هم كه حاضر و آماده بوديم رفتيم پايين و راه افتاديم....تا سوار شدم بابايي گفت يه زنگ بزن به مامانم و بهش بگو...زنگ زدم ناناجون... كلي ذوق كرد و چند بار با ذوق گفت خدا را شكر...بعدش دوباره زنگ زدم عمه رويا و خاله صفو و گفتم ما راه افتاديم و ايشالا تا دو ساعت ديگه ميرسيم... گفتن ني ني پسره و صديق هم داره به هوش مياد.....

نزديك بيمارستان كه شديم آقا هوشنگ زنگ زد گفتم ما تا 10 دقيقه ديگه بيمارستانيم..حالشون خوبه و ني ني هم پسره..گفت به سلامتي..ايشالا قدمش مبارك باشه...  

 

ساعت از 12 شب گذشته بود كه رسيديم بيمارستان مسلمين شيراز...بيمارستاني كه به گفته مامان من هم همونجا دنيا اومده بودم و اون شب اولين بار بود كه ميرفتم اون بيمارستان...بيمارستاني كه خاله به هيچ وجه تصميم نداشت بره اونجا..قرار بود بره بيمارستان شفا يا كوثر..ولي اون روز وقتي حالش بد ميشه و به دكترش زنگ ميزنه دكترش ميگه من امشب مسلمين كشيك دارم و نميتونم بيام ..اگه ميخواي من انجام بدم بايد بياي مسلمين والا برو شفا يا كوثر پيش يه دكتر ديگه..ولي خاله ميگه توكل بر خدا چون دكترم سابقه ام را ميدونه و پرونده ام هم پيششه ميرم همون مسلمين....

 

تا ما رسيديم ديديم همه جلو بيمارستان جمعن و گفتن عمو مجتبي هم ده دقيقه است كه اومده..گويا بعد اتمام ماموريت و شيفتش زنگ ميزنه به خاله صديق كه كجايي و حالت چطوره؟ ولي خاله صفو جواب ميده و خبر بابا شدنش را بهش ميده و عمو هم دستپاچه خودشو ميرسونه بيمارستان.....

من اون شب يعني دوشنبه شب (4/6/1392) پيش خاله موندم...وقتي خاله را بي حال با اون رنگ و رو رو تخت بيمارستان ديدم خيلي بغضم گرفت..چشماش نيمه باز بود و هيچ عكس العملي از ديدن من نشون نداد. رنگ لباش سفيد و خشك و خودش هم زرد و بي حال...سه تا سرم بهش وصل كرده بودن....ني ني هم كنارش تو تخت خودش خواب بود..به هر سختي بود اون شب با تحمل درد و رنج زياد گذشت..يكي دو بار هم ني ني را بردم شيرخشك بهش دادن...لباساشو عوض كردم....فردا هم حال و روز خاله اصلا" جالب نبود ....يه بار هم ني ني را يواشكي بردم نشون عمو مجتبي كه اون شب را تا صبح تو حياط بيمارستان مونده بود نشون دادم...

نزديك ظهر آقا جون زنگ زد كه ما رسيديم شيراز و داريم ميايم بيمارستان...تا رسيدن مامان اومد پيش خاله صديق...ساعت 2 هم كه ملاقات بود عمو مجتبي، عمه رويا، خاله صفو و شوشوش، بابايي، آقا جون و مامان،‌ دايي مهدي اومدن ملاقات خاله كه كم كم داشت حالش بهتر ميشد...من دو سه ساعتي عصر اون روز رفتم خونه مامان جون و استراحت كردم و سه شنبه شب دوباره اومدم پيش خاله موندم...همون روز عصر بابايي برگشت خون مون..چون حتما" بايد ميرفت اداره...البته پنج شنبه شب دوباره با دايي حاجي اينا اومدن شيراز...چهرشنبه شب هم كه سومين روز بستري شدن خاله بود نانا و آقا هوشنگ اومدن و همون شب يه سر رفتيم بيمارستان و نانا رفت خاله و گل پسر را ديد وشب را  موندم پيش خاله جوني...

 

شب سوم هم به اصرار خودم موندم پيش خاله..چند بار از خاله آزمايش و سونو گرفتن و هر چي ميپرسيديم هم جواب درست نميدادن كه چي شده و چرا خاله را مرخص نميكنن؟! فقط ميگفتن فشارش بالاست و ما اجازه ترخيص نداريم تا فشارش نرمال بشه.. و از همون روز اول هر روز چندين آمپول به خاله ميزدن هر بار دوتا به دو طرف پهلو كه كلي هم درد داشت...جالب بود فقط هم به خاله آمپول ميزدن و هم اتاقياش هم كه سزاريني بودن آمپولي نميگرفتن...بعد گفتن آنزيم كبدش بالاست و آزمايش هپاتيت گرفتن..خلاصه روز چهارم كه ديگه طاقت خاله حسابي طاق شده و ميگفت تحمل محيط بيمارستان را اصلا" ندارم و همه اومدن زايمان كردن و رفتن چرا فقط من موندم؟! آخه سه سري هم اتاقياش عوض شدن و سري چهارم هم اومدن و رفتن و خاله همچنان بستري بود...بعدش مشخص شد خاله بعد زايمان مسموميت حاملگي گرفته و بايد تو بيمارستان بمونه تا كاملا" حالش نرمال بشه..ني ني هم دچار زردي شده و بايد تو اتاق فوتو بستري بشه..شب چهارم خاله صفو و شب پنچم هم عمه رويا رفت پيش خاله موند...

 

از طرف ديگه صاحبخونه خاله هم زنگ زده بود كه پولتون آماده است و تا جمعه خونه را تخليه كنيد و بالاخره تا شنبه عصر وقت داده بود بهشون..خلاصه همه چی قاتی پاتی شده بود اون هم اساسی......البته موعدشون 12 شهريور بود...ولی خود عمو به هواي دنيا اومدن ني ني تو 27 شهريور از قبل با صاحبخونه صحبت كرده بود كه ما اول شهريور بلند مي شيم ..پولمونو حاضر كنيد..قرارداد هم با صابخونه جديدشون بسته بودن. اين شد كه من و بابايي پنجشنبه شب كه سه روز بود ني ني به دنيا اومده بود رفتيم خونه خاله صديق ..عمه رويا و آقا محمود اونجا بودن و عمه داشت ظرفاي خاله را بسته بندي ميكرد ولي من به خاطر بي خوابي چند شبه و خستگي شديد نتونستم كمكش كنم و رفتم خوابيدم...در عوض صبح جمعه كله سحر بيدار شدم و شروع كرديم به جمع كردن و بسته بندي وسايل...آقا جون، دايي حاجي، دايي مهدي،‌ حاج اصغر و حاج صادق هم اومدن كمك..آقا هوشنگ و آقا محمود هم بعدش اومدن..خلاصه اون روز تا نزديك 12 شب مشغول جابجايي و اسباب كشي بوديم...خاله صفو و مامان مرجان و زن دايي هم نوبتي پيش خاله مونده بودن..ناهار خونه عمه رويا بوديم..آخر شب هم كه پنجمين شب بستري شدن خاله بود عمه رفت بيمارستان پيش خاله...ما هم رفتيم خونه آقا جون و حدود ساعت 2 نصف شب خوابيديم و سه چهار ساعت بعد با اذان صبح هم بيدار شديم و همرا دايي حاجي اينا برگشتيم خونه...آخه من 7 صبح بايد اداره مي بودم و چندين روز تلفني مرخصي گرفته و چند بار هم تمديد كرده بودم... ديروز مستقيم اومدم اداره و تا ظهر چند بار زنگ زدم خاله كه هنوز بستري بود و همچنان منتظر نتيجه آخرين سونو و آزمايشش..البته زردي ني ني خدا را شكر خوب شده و مشكلي نداشت...تا بعد از ظهر كه دكترش مياد ميگه همه چي نرمال شده و اجازه ترخيص ميده و خدا را شكر خاله ديروز ساعت 2:30 عصر بعد از شش روز و پنج شب بستري شدن مرخص شد...اسم ني ني گوگوليمون هم ياسين گذاشتن و ديروز براش گوسفند عقيقه كردن...الان خاله خونه مامان مرجانه...حالش خيلي بهتره..ياسين جون هم بعد كلي قر و فر و ادا اطوار شير خوردنشو شروع كرده..اولاش اصلا" زير بار نميرفت و مك نميزد...

نانا هم چند روزي مونده پيش خاله...آقا هوشنگ ديروز عصر برگشته خونه خودشون. چون عمو بايد برميگشت سركار و زن عمو طاهره تنها بود...وسيله هاي خاله هم همونجور بسته بندي شده تو خونه جديدشه كه ايشالا سر فرصت همه كمك ميكنن جمع و جور ميشه خونه اش.... ایشالا......حالا دست و جیغ و هورا...هورااااااااااااااااااااااااااا..................

پسندها (11)

نظرات (11)

خاله صفو
18 شهریور 92 11:31
مبارک باشه. تا باشه از این نوه های ناز و نمکی....


ايشالاااااااااا.......
مامان آیلینمامان آیلین
16 مهر 98 10:11
مبارک مبارک😍
مامان تربچهمامان تربچه
25 مهر 98 22:30
تا باشه از این خبرای داغ و مشغله ها و خستگیها😍
مامان پری
پاسخ
ان شاالله
سلامت باشی😍
مامان و بابامامان و بابا
27 آذر 98 9:16
🎂😍
مامانیمامانی
7 دی 98 11:56
خوش باشین همیشه
مامان پریمامان پری
8 دی 98 11:21
ممنون از نظرات پر مهرتان🌻
مامان منتظرمامان منتظر
25 دی 98 9:35
😍
خاله جونی
25 دی 98 13:27
ای من به فدای خاله های نازم😘
مامان پریمامان پری
25 دی 98 13:36
خدا نکنه😘
مامان پریمامان پری
8 خرداد 99 11:21
مرسی عزیزم
مامان جونیمامان جونی
22 خرداد 99 8:09
لایک😍