فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره

من و فرشته هام...

دختر یعنی آرامش وقت بی قراری ها، عاشقانه ای هنگام غروب، دختر یعنی تفسیر جمله ی “دوستت دارم” یعنی خدا هم زیباست، عجب نقاشی خوبی

شعر جديد...

به ذهنم رسيد اولين شعري را كه فاطمه جونی تو مهد ياد گرفته و هر روز برام مي خونه اينجا بذارم اونم به زبون شيرين خودش.... اصول دين پج دود ...(اصول دين پنج بود)  دانستنش تج دود ....(دانستنش گنج بود) اول آن تووي... (اول آن توحيد) دوم آن نبوت.. معاد سومي است دو اصل ديدر آن...(دو اصل ديگر آن) ته نزد ما شيديان.. (كه نزد ما شيعيان) راه دوايت دود...(راه هدايت بود)  عدل و امامت دود..... .....الهی قربون دخملي شيرين زبونم برم من...   ...
2 دی 1391

91/10/1

سلام عسل مامان امروز اومدم چند تا عكس جديد از دخملي بذارم اينجا ...مخصوصا" برا دل خاله جوني ناناس تاتي جون كه چند ماهه گل دخترو را نديده و حسابي دلش براش تنگوليده...عكسا مال ديروزه يعني اول دي 1391 برابر با 21 دسامبر 2012...روزي كه بنا بر پيش بيني نوستارا داموس قرار بود آخر دنيا باشه!!!...ما هم همراه آقا جون رفتيم گشت و گذار..هوا آفتابي بود و عالي...هر چند عصر موقع برگشت ما بارون شروع شد اون هم چه جور!...خدا را شكر بابت اين همه نعمت و فراواني...ايشالا كه امسال سال پر خير و بركتي برا همه باشه... اين هم عكسا.... ...
2 دی 1391

بازديد از مهد تاتي...

سلام جيجيل مامان... دوشنبه هفته قبل يعني 20 آذر همراه يكي از همكارا و نماينده بهزيستي رفتم بازديد مهد كودكها... طبق برنامه آخرين مهد كه اومديم مهد دخملي بود ..عروسكم تا منو ديدي دويدي طرفم و با كلي ذوق و شوق چسبيدي بهم... البته مشخص بود يكم هم جا خورده بودي..الهي قلبون دخملي ناناسم برم من... آخر سر هم كه گير دادي مي خوام باهات بيام و من مجبور شدم بلا خودم بيارمت اداره ...خلاصه روز خوبي بود. خدا را شكر مهدت هم بين مهدهايي كه رفتم بازرسي از همشون بهتر بود كه همين باعث شد يكم خيالم راحت تر بشه!... اينم چند تا عكس از خانومي و دوستاش.... اين عكسه دختر همكار مامانه و دوست جوني فاطمه...yasmin.. همينطور كه نوشتم خونده ميشه به سك...
27 آذر 1391

مهد...

دخملي هر روز با كلي ذوق و شوق ميره مهد كودك...خدا را شكر تا حالا خيلي خوب با محيط جديد كنار اومده...كلي هم تو رفتار و روابط اجتماعيش پيشرفت داشته...آرومتر شده...خواب و خوراكش خيلي بهتر شده..به من كمتر گير ميده ...خلاصه بزنم به تخته خيلي اوضاع بهتر شده...ايشالا روز به روز هم بهتر بشه...كلي دوست و همبازي تو مهد پيدا كرده كه تو خونه از كاراشون برام تعريف ميكنه... خودم هم مامان منظمتر و البته مهربونتري شدم...هر روز 5:30 صبح سرحال و سرزنده از خواب بيدار ميشم. برا خودمون و دخملي ناهار درست ميكنم تا ناهارمون تازه باشه و غذاي شب مونده يا رستوراني نخوريم..البته همه ملزومات را شب قبل آماده ميكنم...ميوه و ميان وعده ميذارم...
21 آبان 1391

عروسي ..عروسي...

سلام سلام .... خبر خبر خبردار......... اين روزا حسابي سرمون شلوغه...خاله جون داره ميره خونه بخت...ايشالا 19همين ماه هم تاريخ عروسيشونه...به سلامتي و دل خوش تالار، كارت عروسي، آرايشگاه و آتليه، لباس و سفره عقد، سرويس و طلاجات، جهيزيه و ...اكي شده... فقط مونده اصل كاري...يعني خونه!!! هنوز نتونستن با اين قيمتاي كذايي يه آپارتمان نقلي رهن كنن...ايشالا خيلي زود اون هم جور ميشه... تو اين روزا همه تو جنب و جوشن..من هم برا دخملي يه لباس خوشگل خريدم ...برا خودم هم يه لباس خوشملتر دادم خياط دوخته...  خاله صفو هم كه حسابي داره سنگ تموم ميذاره..هر روز عصر با خاله و عمو دنبال خريد و سفارش و تدارك هستن.....
8 شهريور 1391

خداحافظ سال 90... سلام بر سال 91...

سلام... دیگه سال ۹۰ هم با همه ی خوبی و بدیش داره میره...... قرار منم دلمو یه خورده تکونش بدم و غم و غصه های ۹۰دیشو بریزم دور و شادییای ۹۱ رو بذارم جاش .......... دوستای گلم ؟؟!!!!!!! بسم الله .............شماهم شروع کنید عمو نوروز داره میاد ........... با یه کولبار تازگی!! شادی !!!! خنده و سیزده بدر!!!!!!!!!   بهار ۹۱ پیشاپیش مبارک!    دقیقا" پنج روز دیگه بهار میاد و همه‌ چیز رو تازه می‌کنه، سال رو، ماه رو روزها رو، هوا رو، طبیعت رو، ولی فقط یک چیز کهنه میشه که به همه اون تاز‌گی می‌ارزه، «دوستیها...
25 اسفند 1390

قصه مهدی......

چهارشنبه ساعت 11 صبح آوا جون زنگ زد..ديدم آشفته است گفتم چه خبر؟ خوبين؟ گفت ما داريم ميريم سمت كازرون، فاطمه را چيكار كنيم..ميتوني مرخصي بگيري؟!...با تعجب گتم چرا؟ مگه چي شده؟ گفت مهدي عمه تصادف كرده تو بيمارستانه...حالش خوب نيست...دكترا گفتن بعيده زنده بمونه...سريع مرخصي گرفتم، مرخصي پنجشنبه را هم رد كردم و زنگ زدم بابايي كه بيا دنبالم بريم خونه.... رفتيم خونه... آوا جون جلو در خونه بود گفت منتظر عموايم كه بيان تا باهم بريم ... شما چيكار مي كنين؟ گفتم من ميام مرخصي گرفتم حالا حالش چطوره؟! آوا گفت فكر كنم فوت كرده هر چي زنگ ميزنم جواب نميدن..... خيلي ناراحت شدم....   و حالا قصه مهدي: عمه زهرا يه پسر داشت به اسم مهدي... متولد سال...
16 اسفند 1390

خدای بارانی من، سپاس.....

بزرگترین معجزه در جهان آن است که تو هستی, من هستم, بودن بزرگترین معجزه است.... نمیدونم چطور شروع کنم و از کجا بگم؟....هنوز هم تو شوکم... پنجشنبه ظهر همراه مامان مرجان راه افتادیم سمت اصفهان برا جشن عقد عمو مهدي...عروس خانم دختري بود كه عمه زيبا اينا معرفي كرده بودن، هوا ابری بود ...آسمون مي بارید و يه جاهايي هم كولاك شديد بود...همه چي خوب بود، مي گفتيم و ميخنديديم...ساعت ٥:١٩ دقيقه نزديكاي شهرضا دايي حاجي زنگ زد كه در چه حاليد؟ مواظب باشين جاده لغزنده است...گفتم خدا را شكر خوب اومديم...حواسمون جمعه...دقيقا" پنج دقيقه بعدش يهو احساس كردم ماشين زيگزاگ داره ميره .. سرعت بالا بود و شیب جاده هم زیاد...اول فكر كردم بابايي خ...
24 بهمن 1390

از هر دري...

خيلي وقته كه نتونستم درست حسابي وب دخملي را آب كنم اونم به چند دليل ...يكي اينكه سرم خيلي شلوغه...علاوه بر كاراي قبليم مسئوليت بازرسي را بهم دادن كه حسابي وقتمو ميگيره و تو كل جلساتش هم خودم بايد برم...ديگه اينكه اتاقمون جابجا شده و اومديم تو ساختمون اصلي و دو هفته درگير جابجايي و چيدمان بوديم...آخر ساله و گزارش ساليانه بايد تنظيم كنم و تو اين گير و دار كلاس آموزشي آزاد كه ميرم هم شده قوز بالا قوز.... خلاصه حسابي خودمو درگير كار و تلاش كردم ..ههههه الان هم خيلي وقت ندارم و خلاصه اتفاقات را ميخوام بگم...ديروز 30 صفر بود و شهادت امام رضا مامان جون نذري داشتن كه من و زن دايي برنجشو درست كرديم و خود مامان جون هم  خورشت...خيلي عالي ش...
5 بهمن 1390