فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

من و فرشته هام...

خدای بارانی من، سپاس.....

1390/11/24 9:22
نویسنده : مامان پری
686 بازدید
اشتراک گذاری

بزرگترین معجزه در جهان آن است که تو هستی, من هستم, بودن بزرگترین معجزه است....

نمیدونم چطور شروع کنم و از کجا بگم؟....هنوز هم تو شوکم...

پنجشنبه ظهر همراه مامان مرجان راه افتادیم سمت اصفهان برا جشن عقد عمو مهدي...عروس خانم دختري بود كه عمه زيبا اينا معرفي كرده بودن، هوا ابری بود ...آسمون مي بارید و يه جاهايي هم كولاك شديد بود...همه چي خوب بود، مي گفتيم و ميخنديديم...ساعت ٥:١٩ دقيقه نزديكاي شهرضا دايي حاجي زنگ زد كه در چه حاليد؟ مواظب باشين جاده لغزنده است...گفتم خدا را شكر خوب اومديم...حواسمون جمعه...دقيقا" پنج دقيقه بعدش يهو احساس كردم ماشين زيگزاگ داره ميره .. سرعت بالا بود و شیب جاده هم زیاد...اول فكر كردم بابايي خودش اينجوري ميره...داد زدم چيكار داري مي كني؟....ديدم نه مثل اينكه اتفاقات بدي داره مي افته...كنترل ماشين از دست بابايي خارج شده و با سرعت در حال چرخش تو جاده ايم...سه بار ماشين چرخ خورد و به عقب برگشت و خلاف جهت رفت...دوباره چرخ خورد به جلو. بخاطر ترمزهاي شديد دود سياه رفت هوا ...خيلي ترسيدم داد زدم خدايا كمك..چند بار يا علي گفتم ديدم نه ..الانه كه بخوريم به گارد ريلهاي كنار جاده و پرت شيم اونور. يه لحظه فكر كردم حالا كي بايد خبر بده به خانواده شوشو بگه بياين جمعشون كنيد...پشت سر هم گفتم يا امام زمان كمك!..مامان چندين بار حضرت عباس را صدا زد...بار آخر گفت يا ابوالفضل دو تا دستاتو بزار رو ماشين و نگهش دار...تا اينو گفت ماشين آروم از وسط گارد ريل و تابلو بغلش رد شد و وايساد...جايي كه فقط اندازه رد شدن يه ماشين جا داشت!!!

پياده شدم، همه تنم لرزيد..پاهام شل شد همونجا نشستم و گريه.....حتي نتونستم دخمليم را كه حسابي ترسيده بود و داشت شديد گريه ميكرد بغل كنم...ماشياي پشت سرمون كه وايساده بودن سريع دويدن طرفمون...همه مونده بودن كه چي شد؟! گفتن خدا خيلي رحمتون كرده ...فقط معجزه بود...يه خط هم رو ماشين نيفتاد...كمك كردن ماشين اومد بالا و راه افتاديم...فرداش جشن بود و شادي...١٧ ربیع هم بود...تولد پیامبر (ص)... ماشين ما هم شد كجاوه عروس! شايد هم يكي از دلايلش همين بود كه يه خط هم روش نيفته! خداي بارانی من هر چي بگم شكرت...كم گفتم! هزاران هزار بار سپاس!!!

پسندها (11)

نظرات (9)

دیانا
24 بهمن 90 9:45
سلام-این حادثه ای که براتون اتفاق افتاده بود را خوندم بخدا خیلی خوشحال شدم که آخرش به خیر و خوشی تموم شد خدا خیلی بزرگ و مهربونه.
خدایا شکرت


سلام دوست عزيز
ممنونم....آره واقعا" خدا خيلي به ما بنده هاش لطف داره!
مامان آیلینمامان آیلین
15 مهر 98 10:53
خدا را شکر
مامان تربچهمامان تربچه
25 مهر 98 22:40
😘
مامان و بابامامان و بابا
27 آذر 98 9:20
🌻
مامانیمامانی
7 دی 98 12:01
خدا را شکر
مامان پریمامان پری
8 دی 98 11:18
سپاس از اظهار لطف همه عزیزانم💐
مامان جونیمامان جونی
7 خرداد 99 9:36
😍💐
مامان پریمامان پری
8 خرداد 99 11:18
مرسی عزیزم
مامانیمامانی
7 تیر 99 12:23
شکرررر😍