فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

من و فرشته هام...

خردادی که گذشت...

اتفاقات ماه گذشته خیلی زیاد بودن که فرصت نکرده بودم ثبت کنم.. بعضی شیرین و به یاد ماندنی و البته بعضی شون هم مثل تصادف آقا تلخ که تو پستهای قبلی مفصل نوشتم😔 همانطور که قبلاً هم گفتم تعطیلات عید فطر بعد از 4 ماه قرنطینه رفتیم خونه آنا و آقا و کلی خوش گذشت بهمون، موقع برگشت علی جون هم باهامون اومد... آخر همون هفته هم آنا و آقا و خاله جونی همراه خاله صدیق و بچه هاش (عمو مجتبی ماموریت اصفهان بود) و دایی مهدی عزیزم و زن دایی بعد از یک سال بالاخره اومدن خونمون و حسابی خوشحالمون کردن...روز اول مهمون دایی محسن بودیم. یه روزش با رعایت کامل نکات بهداشتی رفتیم بیرون و خدا را شکر حسابی بهمون خوش گذشت. شب مهمون دایی حاجی بودیم. فرداش یعنی شنبه من...
24 تير 1399

تصادف آقا هوشنگ

از اتفاقات بد این مدت، هفته قبل از تعطیلات عید فطر متاسفانه آقا هوشنگ بخاطر خواب آلودگی و خستگی زیاد تصادف کردن و مهره 4 و 5 کمرش دچار آسیب جدی شد. که ما همون هفته رفتیم دیدنشون. بازم جای شکر داره که اتفاق بدتری نیافتاد ...الان بعد از یک ماه مصرف دارو و استراحت نه چندان کامل دکتر گفته که ترمیم نشده و باید عمل بشه... چند روزه عمو اینا پیگیرن تا آقا عمل کنه چون ارجاع شدن به بیمارستان مطهری و دکترش از اونجا ارجاع داده به چمران و بخاطر کرونا بیمارستان چمران هم درگیره و از شانس چند روزه یه بخش کرونایی اضافه شده اونجا و گفتن اینجا نیارین برا خودتون بهتره و باز دنبال بیمارستان و دکتر و .... نهایت بعد کلی پیگیری گفتن چون عملشون اورژا...
5 تير 1399

ناخوشی فاطمه و کمی درد دل....

به گذشته که برمیگردم میبینم همیشه من عاشق پاییز و زمستان و برف و برف بازی بودم ولی از وقتی ازدواج کردم و بچه دار شدم از این دو فصل بدم اومده اونم بخاطر مریضی و سرماخوردگی بچه ها ...حتی ذوق برف را هم خیلی ندارم. میگم روزای بعدش و یخبندون و لیز خوردنش فاجعه است مخصوصا اگه تو شهری باشی که کوهستانی باشه و سردسیر....یادمه پارسال زمستون دیگه خسته شده بودم از برف و سرما و خدا خدا میکردم تموم بشه دیگه🙂...واقعا هر چیزی حتی بارون و برف هم زیادیش آزاردهنده است. امسال هم از دو سه هفته پیش درگیر سرماخوردگی و دوا و دکتر آیلا و فاطمه و خودم بودیم که مریضی بچه ها باعث شد خودم را کلاً از یاد ببرم دیگه... دو هفته تمام ما فقط سوپ خوردیم و آش،...
24 آذر 1398

ترمیم دندان های آیلا

به جرأت میتونم بگم یکی از بدترین و تلخ ترین خاطراتم پوسیدگی شدید و ریختن دندونهای آیلا هست اونم تو دو سالگیش... قطعاً برای هر مادری، ناخوشی و مریضی دلبندش از هر اتفاقی تلخ تر و ناراحت کننده تره. خصوصاً اگه جبرانش زمان ببره و احساس کنی می تونستی کاری کنی که این اتفاق نیفته. یه جور کوتاهی یا کم توجهی یا شاید بی دقتی، حالا به هر دلیل و بهانه که باشه.... در واقع اتفاق تلخی بود که شاید اگه زودتر متوجه اش میشدم و پیگیرش الان آیلا دندونهای بهتری داشت و راحت می تونست غذا بخوره، لقمه و میوه گاز بزنه و لذت ببره از غذا خوردن...خدایا منو ببخش که مادر خوبی نبودم برای دخترم...آیلای قشنگم شرمنده معصومیتت هستم وقتی دست میذاشتی رو لپت و با گریه ...
22 اسفند 1397

این روزهای ما...

روزها به سختی و کندی می گذره و شاید یکی از دلایل آن مریضی و آنفولانزا باشه که نزدیک ده روزه به شدت درگیرش هستم...و انگار حالا حالاها نمیخواد دست از سر ما برداره هم خودم و هم آقای پدر جان مریض هستیم و هر چه دوا دکتر کردیم تا امروز که فایده ای نداشته. سه هفته پیش دخترا مریض بودن که شکر خدا خوب شدن و الان نوبتی هم باشه نوبت ماست. هرچند ظاهراً نوع مریضی و علایم آن برای ما فرق میکنه. واقعاً هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست. از این مسئله که بگذریم روال عادی زندگیمون جریان داره: از صبح زود تدارک ناهار و فرستادن فاطمه به مدرسه، مهد آیلا، رفتن به اداره خودم و همسر جان و بعد برگشتن به خونه و گرم کردن و خوردن ناهار، ...
27 دی 1397

فرشته ای که زمینی نشد..........

یادمه صبح روز سه شنبه 6 مهر سال 1395 بود. دقیقا هفتمین سالروز تولد فاطمه جونم و قرار بود فرداش بریم شیراز تا پنجشنبه با دو روز تاخیر تولد دخترم اونجا بگیرم....وسیله هاشو هم خربده بودم و فقط مونده بود سفارش کیک که تو شیراز انجام بدیم...اون روز بعد از اینکه فاطمه رو رسوندیم مدرسه برگشتم سر کار و تازه شروع به کار کرده بودم  که آنا مرجان زنگ زد و گفت خاله صدیقه را دیشب آخرای شب بردیم بیمارستان بستری کردن و حالش چندان خوب نیست و بعد با ناراحتی گفت ظاهرا برای نی نی اتفاقی افتاده! کسی هنوز نمیدونه و ما الان بیمارستانیم... یه لحظه چشمام سیاهی رفت و بغض کردم. تا قطع کردم فوری زنگ زدم به خاله صفورا  و سراغ خاله صدی رو گرفتم...
2 دی 1397

آیلام مریضه...

سلام بر گل دخترا از اتفاقات این هفته و آخر هفته گذشته بگم که پنجشنبه هفته پیش صبح تا ظهر از طرف انجمن علمی به یه سمینار دعوت بودم تو شیراز، برا همین پنجشنبه را ماموریت رد کردم و چهارشنبه عصر رفتیم شیراز تا من صبح پنجشنبه برم جلسه . صبح همراه بابایی رفتیم خیابون حافظ و سالن جلسات کتابخانه ملی فارس ...که جلسه نسبتا خوبی بود . ظهر اومدم خونه تا آیلا یکم حالت سرماخوردگی داره و ناخوشه ...نمیدونم چرا امسال اینقدر مریض میشه شاید بخاطر محیط و فضای فیزیکی مهدش باشه چون ساختمون مهد پارسالش خیلی بهتر بود و آفتاب گیر و حیاط بزرگ داشت برا بازی بچه ها که از شانس ما جمع شد ولی این مهد حیاط خیلی کوچیک و پشت به نور داره و محیطش بسته است. ضمن اینکه یکی دو ...
27 آذر 1397

اندر احوالات این روزهای ما......

آیلا خانومم همچنان مریضه و امروز خونه مونده پیش باباش صبح دیدم تب داره و با وجود مصرف دارو سرفه هاش شدیدتر شده ...دیگه سریع یه سوپ سبزیجات براش درست کردم و همسری هم مرخصی گرفت موند پیشش... یه ماه بیشتره که دنبال خونه ایم و اگه خدا کمک کنه میخوایم خونه بزرگتر بگیریم در واقع رهن کنیم، خرید که بماند  البته یک و دوسال هست بخاطر کوچکی خونه خودمون تصمیم گرفتیم جابجا بشیم ولی خیلی جدی پیگیر نبودیم و هر بار به بهونه ای کنسل می شد. به هر حال این چند وقته شدیدا دنبالشیم ولی انگار هر چه بیشتر میگردیم کمتر نتیجه میگیریم  روزها کوتاه هوا هم سرد و پر سوز هر خونه ای میگن هم میبینی تا یه جای کارش می لنگه یا نوساز نیست یا خیلی فر...
22 آبان 1397

روزنگاشت...

یکی دو روزی بود که آیلا گلم سرفه داشت و حالتهای سرماخوردگی ..دیشب قبل خواب یکم جوشونده بهش دادم ولی سرفه اش بدتر شد و بعدش بالا اورد، سریع تمیزش کردم و دست و صورتش یه آبی زدم، لباساش عوض کردم و رفت خوابید... صبح آماده اش کردم ببرمش مهد که باز دوباره جلو در خونه عق زد و بالا اورد دیدم نمیشه بفرستمش مهد، ممکنه حالش بدتر بشه ... به همسری گفتم من کلی کار دارم اداره و نمیتونم مرخصی بگیرم خودت اگه می تونی ببرش دکتر ...خلاصه بابایی بردش دکتر و ساعت 10 اورد جلو سازمان تحویل من داد. دکتر هم با تشخیص سرماخوردگی و عفونت گلو یه سری دارو براش نوشته بود. آیلا جونی الان پیش منه و داره قورمه سبزی که امروز صبح تو زودپز برا ناهار تو مهدش آم...
21 آبان 1397