فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

من و فرشته هام...

مسابقات سراسری قرآن و عترت رسانه ملی

دیروز مسابقات سراسری قرآن بود و فاطمه گلم در بخش روخوانی و روانخوانی جزء سی ام شرکت کرد. دختر عزیزم خیلی قشنگ و با لحن عربی  بدون هیچ اشتباهی، صفحه 604 قرآن را خوند و مورد تشویق عوامل اجرایی و حاضرین در جلسه قرار گرفت که ما هم به نوبه خود خیلی خوشحال شدیم ... اولش به خاطر جو مسابقات یکم استرس داشت ولی خدا را شکر وقتی رفت که شروع کنه عالی بود و خیلی خیلی فراتر از انتظارم....آفرین دختر نازنینم آخر مسابقه هم آیلا جونی گفت منم میخوام قرآن بخونم گفتم باشه بذار بگم بابایی ببره پیش حاج آقا بخون..خلاصه آیلا هم رفت نشست پشت میز و سوره توحید را که تو مهد یاد گرفته بود خوند، حاج آقا حسابی تشویقش کرد و مسئول مس...
20 آذر 1397

مادر که باشی....

یادمه فاطمه جونم کلاس اول بود و یه مدتی بود گیر داده بود که چادر نماز میخوام  و چادر قبلی برام کوچیک شده ...فرصت نمیشد برم بازار و براش پارچه بخرم . روزایی بود که تو اداره خیلی سرم شلوغ و همش درگیر بودم .خلاصه به هر شکل بود یه شب رفتیم خیابون و از اولین مغازه پارچه فروشی چند متر پارچه چادری گرفتم تا برا فاطمه و آیلا بدوزم...بماند که همان شب گیر دادن که همین امشب باید بدوزی و من با چه مکافاتی راضیشون کردم که خسته ام و پارچه خراب میکنم بذارین برا یه روز دیگه در نهایت چند روز بعدش چادرها برش زدم و دوختم که خدا را شکر خیلی هم خوش قواره و خوب دراومد ...بعد اینکه خیال فاطمه گلی از بابت چادر خودش راحت شد گیر داد که برا عروسک...
19 آذر 1397

آیلا....

آیلا در چهل روزگی...27 خرداد 1393 آیلا در یک سال و نیم - پاییز 1394   همراهی ماموریت مامان برای برنامه تجلیل - فروردین 1395 پاییز 1395- و دختری که عاشق انگور سیاه هست ، اداره قبلی مامان مهمانسرای اداره بابا- قم تعطیلات عید فطر 1396 اولین روز مهد خلاقیت- 2 مهر 1396 آیلا و اسباب بازیهاش... توجه شود که نقاشی های روی دیوار فقط بخش کوچکی از هنر دست دختر بلاست پارک پشت خونه مون- بهار 1397- روزهای ترس و دلهره بابت زلزله اسکان سه هفته ای اجباری در مهمانسرای اداره مامان بخاطر فرار از زلزله - خرداد 1397 مقارن با ماه مبارک رمضان اردیب...
18 آذر 1397

بازم عکس...

اداره مامان آخرین روزهای مدرسه فاطمه گلم  تو کلاس دوم - اردیبهشت 1397 آیلای نازم تولد النا و زهرا جون -  5 اردیبهشت 1397 فاطمه و آیلا زهرا و النا بازم آیلا جونیم فعلا اینا باشه به مرور بازم عکس اضافه می کنم به وبلاگ گل دخترام ...
15 آذر 1397

ادامه عکسها....

تعطیلات 22 بهمن 1396- بوشهر عروسی دکتر صالح ...28 اسفند 1396  تالار گرین پارک شیراز هفت سین فروشگاه رفاه اهواز- نوروز 1397 آیلا جونم و فاطمه گلم همراه یاسین نازم مهمانسرای اساتید دانشگاه شهید چمران اهواز که از طرف اداره برامون رزو کرده بودن- نوروز 1397 ...
15 آذر 1397

ما اومدیم با کلی عکس ....

فاطمه جونم اولین روز کلاس دومش اول مهر 1396 آیلا گلم اولین روزهای رفتن به مهد خلاقیت - مهر 1396 اینجا اومده بود اداره پیشم آیلا  جونی- شهریور 1396 پارک بازی فروشگاه تیرازیس شیراز، امیرکبیر بسته هایی که برای شب یلدا همکلاسیهایی فاطمه جونم آماده کردیم  البته چون خیلی دیر گفتن بهم هر چی تو خونه بود را با کمک فاطمه آماده کردیم -  آخر آذر 1396 ساعت 11 شب شب یلدای دخترای گلم که خودشون برای عروسکاشون گرفتن... کل کارا تنهایی انجام دادن- 30 آذر 1396 ادامه دارد......... ...
15 آذر 1397

تعطیلات آخر هفته...

سلام پرنسس های مامان جونم براتون بگه که آخر هفته گذشته تعطیلات خوبی بود و حسابی به ما و شما خوش گذشت... پنجشنبه ظهر که من و بابایی از سر کار برگشتیم خونه گفتیم آماده بشیم بریم نورآباد خونه آقا هوشنگ...خلاصه تا جمع کردیم و راه افتادیم شب شد و ما نزدیک ساعت 7 رسیدیم تا عمو مهدی هم از شیراز اومده خونه و فقط آنا خونه است و عمو ...شب اونجا بودیم و صبح جمعه به پیشنهاد بابایی شال کلاه کردیم بریم ییلاق آقا هوشنگ که خودش و عمو حاتم (عموی بابا) اونجا بودن ...سر راه هم رفتیم سر خاک عمو جهانگیر (عموی بابایی که سال 95 تصادف کرد و قصه پر غصه عمو جهانگیر سر فرصت باید ثبت کنم اینجا ) بعد هم یه سر به زن عمو زدیم که خیلی وقت بود نرفته بودیم اون و...
12 آذر 1397

اولین نوشته فاطمه جونی تو وبلاگش...

سلام من فاطمه هستم من دیشب ساعت 11 خوابیدم و صبح ساعت 7 بیدار شدم و رفتم مدرسه امروز روز خوبی بود من امروز کنفرانس درس هدیه بانوی قهرمان را دادم که خیلی خوب بود. من زنگ تفریح بادوستم فاطیما بازی کردیم داشتیم بازی گرگم به هوا بازی کردیم من گرگ شدم یکی از دوستام دوید من هم رفتم د.نبالش دویدم من یدفعه دوستم اومد جلوی صورتم اون وقت هم من افتادم دوستم گفت تقصیر من نبود بعد هم زنگ خونه خورد مامانم اومد دنبالم باهم اومدیم اداره اش ..  تو اتاقش زخم دست و پام را نشونش دادم گفت وای دست و پات چرا زخم شده ..گفتم تو زنگ تفریح افتادم زمین...مامانم اول ناراحت شد بعد گفت اشکالی نداره قربونت برم ..رفتیم خونه پماد میزنم خوب میشه. ...
7 آذر 1397

ادامه پست قبلی........

بعد عروسی همراه خان عمو اینا برگشتیم خونه آقا هوشنگ ...فرداش پنجشنبه بود و ما هم تعطیل ...صبح عمو و بابایی بره ای که آقا هوشنگ گرفته بود کشتن و بساط کباب گذاشتن و بعد هم تمیز کاری خونه و خورد کردن گوشتها و ...بعد ناهار خان عمو اینا برگشتن گفتن محمد و علی امتحان دارن. ولی ما موندیم که جمعه عصر برگردیم. شب پنجشنبه هم عمه فریبا اینا با عمو مهدی از بروجن اومدن و جمع مون جمع شد و حسابی خوش گذشت به شما با بودن بهار و هانیه ...فردا ظهرش هم خاله صدیقه و عمو مجتبی از شیراز اومدن... قبلش نانا همش میگفت مجتبی از عید به این ور نیومده نورآباد و همش ناراحت بود که با اومدنش کلی خوشحال شد..آیلین خوشگلم هم برای اولین بار اومد ولایت پدر...
7 آذر 1397