تعطیلات آخر هفته...
سلام پرنسس های مامان
جونم براتون بگه که آخر هفته گذشته تعطیلات خوبی بود و حسابی به ما و شما خوش گذشت... پنجشنبه ظهر که من و بابایی از سر کار برگشتیم خونه گفتیم آماده بشیم بریم نورآباد خونه آقا هوشنگ...خلاصه تا جمع کردیم و راه افتادیم شب شد و ما نزدیک ساعت 7 رسیدیم تا عمو مهدی هم از شیراز اومده خونه و فقط آنا خونه است و عمو ...شب اونجا بودیم و صبح جمعه به پیشنهاد بابایی شال کلاه کردیم بریم ییلاق آقا هوشنگ که خودش و عمو حاتم (عموی بابا) اونجا بودن ...سر راه هم رفتیم سر خاک عمو جهانگیر (عموی بابایی که سال 95 تصادف کرد و قصه پر غصه عمو جهانگیر سر فرصت باید ثبت کنم اینجا) بعد هم یه سر به زن عمو زدیم که خیلی وقت بود نرفته بودیم اون ورا... زن عمو طاهره و خواهراش و شوهراشون و داداش و مامانش خونه بودن. و زن عمو طاهره گفت که دیروز سالگرد خاله ستاره ام بود و ما با اتوبوس مستقیم اومدیم مراسم بعد هم اومدم خونه مامانم .. خلاصه بعدش رفتیم سمت اتاقک و ییلاق آقا هوشنگ و عمو ... اولش هیچکدوم خونه نبودن و گوشی و آقا هم خاموش بود و از اونجایی که بی خبر رفته بودیم یه ساعتی تو حیاط منتظر موندیم تا آقا بیاد.
تو این مدت چندتایی ببعی اونجا بود که شماها اولش تا می اومدن سمتتون می ترسیدین و جیغ میزدین و فرار ولی کم کم عادت کردید و دوست شدین باهاشون و کلی بازی کردین البته تا آخر هم هر چی بابایی و آقا گفتن بغلشون نکردین و فقط نازشون میکردین...
ناهار کباب درست کردیم و دور هم حسابی چسبید. بعد هم با کمک هم خونه را جمع و جور کردیم و یه پلو و مرغ هم برا شامشون آماده کردیم چون آقا می خواست شب همونجا بمونه و کار داشت. موقع برگشتن فاطمه گلم و آیلا نازم کلی نق زدن که نریم ما می خوایم بمونیم با ببعی بازی کنیم که قول دادیم بازم بریم و شب همونجا بمونیم تا شما بازی کنید اونجا..آخرش هم فاطمه گفت هفته دیگه پنجشنبه مستقیم باید بیایم اینجا و شب هم بمونیم و به من گفت حق نداری بری شیراز ...حالا خوبه فاطمه همیشه خودش میکشت برا شیراز و میگفت نورآباد نریم ...این دفعه به عشق ببعی میگفت شیراز بی شیراز دیگه
آقا هوشنگ هم به هر کدوم از دخترا یه بزغاله ناز و کوچولو داد که کلی کیف کردن و وقتی به آیلا گفتم هفته دیگه که اومدیم ببعی بزرگ شده ، با گریه گفت خب بزرگ بشه دندون درمیاره و می خوام نازش کنم دست منو گاز می گیره اونوقت چیکار کنم؟ براش تو ضیح دادم و کلی هم خندیدیم که بچم فکرش تا کجا میره ...
خلاصه برگشتیم خونه و عمو هم با عمو فیروز رفت شیراز...خودمون شام موندیم پیش آنا چون هم بابایی خسته بود و هم جاده یکم شلوغ ...بعد شام ساعت ده شب راه افتادیم و برگشتیم خونه که تا رسیدیم وسیله ها گذاشتیم تو اتاق و مستقیم رفتیم سمت تخت خواب و بی هوش شدیم ...
کلی عکس و فیلم هم گرفتم که سر فرصت میذارم...