فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 روز سن داره

من و فرشته هام...

قصه مهدی......

1390/12/16 12:39
نویسنده : مامان پری
674 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه ساعت 11 صبح آوا جون زنگ زد..ديدم آشفته است گفتم چه خبر؟ خوبين؟ گفت ما داريم ميريم سمت كازرون، فاطمه را چيكار كنيم..ميتوني مرخصي بگيري؟!...با تعجب گتم چرا؟ مگه چي شده؟ گفت مهدي عمه تصادف كرده تو بيمارستانه...حالش خوب نيست...دكترا گفتن بعيده زنده بمونه...سريع مرخصي گرفتم، مرخصي پنجشنبه را هم رد كردم و زنگ زدم بابايي كه بيا دنبالم بريم خونه....

رفتيم خونه... آوا جون جلو در خونه بود گفت منتظر عموايم كه بيان تا باهم بريم ... شما چيكار مي كنين؟ گفتم من ميام مرخصي گرفتم حالا حالش چطوره؟! آوا گفت فكر كنم فوت كرده هر چي زنگ ميزنم جواب نميدن..... خيلي ناراحت شدم....

 

و حالا قصه مهدي:

عمه زهرا يه پسر داشت به اسم مهدي... متولد سال 61... كه 4 سال پيش عروسي كرده و حالا يه دختر 3 ساله داره ...موذن مسجد محل و مداح و ذاكر اهل بيت بود كه صداي خيلي خوبي هم داشت...تو سپاه كار ميكرد...نميدونم استخدام بود يا نه! سه شنبه با ماشين سپاه ميرن شيراز ماموريت..موقع برگشت ماشين چپ ميكنه مهدي پرت ميشه بيرون...ماشين چند تا ملغ ميخوره و مي افته رو مهدي...به همين راحتي مهدي ميره و دختر سه ساله شو كه خيلي هم باباييه و از اون روز دائم سراغشو ميگيره تنها ميذاره...حالا عمه زهرا مونده با يه دل شكسته و داغدار..باباش با كمر خميده..مادر بزرگش با دل پرخون و سوخته....خواهراش با داغي كه هيچ وقت يادشون نميره...زينبش كه فقط سه سالشه...همسرش كه 23 سال بيشتر نداره با كوهي از مشكلات و سختيها كه تنها و بي ياور بايد باهاشون رو در رو شه...برادراش كه ديگه مهدي را ندارن و بايد جاي خاليشو ببينن...و شهري كه ديگه تو مراسمها و عزادارياشون صداشو نميشنون و ...صبحا با صداي مهدي برا نماز بيدار نميشن...عمه ميگفت پسرم كليد مسجدو به كي سپردي و رفتي؟؟؟ من عجيب اين عمه ام را دوست داشته ام و دارم ... بعد مراسم خاكسپاري كه چشمم افتاد بهش گفت ديدي چه گلي داشتم و گمش كردم؟!!!خوش اومدي عمه جون...پسرم از كربلا برگشته (مثل اينكه دنبال كاراش بوده ميخواسته بره زيارت امام حسين (ع)) ... داشتم منفجر ميشدم..شديدا"  گريه ام گرفت ...حتي نتونستم كلمه اي باهاش همدردي كنم فقط قطرات اشكم بود كه پشت سر هم ميريخت....

مراسم خاكسپاريش خيلي شلوغ بود... از همه جا اومده بودن:..قم..تهران..شيراز..نورآباد..كازرون..اهواز..بوشهر..اصفهان و... مداحي خودش تو بهشت زهرا پخش مي شد..قيامتي به پا بود....حتي وصيتنامه هم نوشته بوده كه همونجا خوندن..قصه تلخي بود و واقعا" عجيب روزگار گلچين مي كنه...........باورش هنوز هم برامون سخته...خيلي حيف بود...جوان مودب، موقر، سنگين، مومن و با كمالاتي بود...رو همه پلاكارتهايي كه براش زده بودن نوشته بودن شهيد مهدي...فرمانده شون هم به اسم شهيد ازش ياد كرد...واقعا" مظلومانه رفت!!! خدا به خانواده اش صبر و اجر بده ان شاالله.....   

 

شنبه 13/12/90

پسندها (11)

نظرات (8)

مامان آیلینمامان آیلین
15 مهر 98 10:54
😔
مامان تربچهمامان تربچه
25 مهر 98 22:39
🙏
مامان و بابامامان و بابا
27 آذر 98 9:19
🌾
مامانیمامانی
7 دی 98 12:00
خدا رحمتش کنه
مامان پریمامان پری
8 دی 98 11:18
سپاس از اظهار لطف همه عزیزانم💐
مامان جونیمامان جونی
7 خرداد 99 9:36
💐
مامان پریمامان پری
8 خرداد 99 11:19
مرسی عزیزم
مامانیمامانی
7 تیر 99 12:25
🌷