فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 10 سال و 5 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 19 روز سن داره

من و فرشته هام...

سفر

عسلم امروز خيلي حوصله ندارم...آخه ديشب 12 ساعت تو راه بوديم اونم با اتوبوس خيلي خسته ام حسابي هم لالا دارم...تو اتوبوس خيلي اذيت شدي گلم اصلا" رو صندلي بند نميشدي همش ميخواستي راه بري... خيلي مختصر و مفيد مي نويسم هفته پيش دوشنبه عصر با اتوبوس راه افتاديم رفتيم تهران، رفتنمون خيلي عجله اي شد برا همين بليط هواپيما گيرمون نيومد و مجبور شديم با اتوبوس بريم...كلي خوش گذشت. 5شنبه روز پدر بود و 13 رجب...يعني سالگرد ازدواج مامان و بابا...يه جشن كوچولو هم همونجا گرفتيم...برا روز پدر هم برا بابايي پيراهن و شلوار و از طرف شما دخملي گل دو تا تيشرت خريدم...   4شنبه هم كه با هم رفتيم اداره قبلي مامان و يه سر به همكاراي قديمي زديم...
28 خرداد 1390

سفر به زادگاهت تهران

دخملی هفته پیش با آوا جون و خاله آفو رفتیم تهران...جمعه صبح زود راه افتادیم...صبحونه را بین راه خوردیم ...ناهار هم اصفهان بودیم... خاله آفو علی کوچولو را گذاشت پیش نانا گفت اگه بیارمش اذیت میشه... خلاصه ساعت نزدیک ٣ عصر هم از اصفهان راه افتادیم و از اتوبان کاشان هم رفتیم...چند بار هم بین را وایسادیم...مجتمع مارال ستاره هم یک ساعتی استراحت کردیم...اونجا بابایی رفت بستنی گرفت اونم از نوع سالار.....تو هم عاشق بستنی ولی همه لباس و صورت و دست و پاتو کثیف کردی...... حدود ساعت ٩:٣٠ شب رسیدیم خونه...وقتی خاله صدی را دیدی کلی کیف کردی...خاله طاهره هم اومده بود...دایی محسن هم شیفت بود ساعت ١ شب اومد...خاله صدی هم کلی ما را تحویل گرفته ...
21 خرداد 1390

بيست ماهگيت مبارك عسلم!

سلام دختر ناز و خوشگلم امروز پنجشنبه 5 خرداد ماهه و آخرين روز از هفته زن. صبحي تو اداره ماماني زيارت عاشورا بود. بعد از دعا و زيارت رفتم روابط عمومي و كپي شناسنامتو دادم بهشون آخه قراره به خانوماي گلي كه اسمشون فاطمه يا زهراست هديه بدن. هر وقت هديه تو را دادن ميام همينجا خبرشو ميدم.    فردا 20 ماهت تموم ميشه عسلم. دختري ديگه برا خودش خانومي شده. الان ديگه واقعا" بيست بيسته. من و بابايي تا حالا روزاي خوبي با بودن تو كنارمون داشتيم. عالي بوده. قدم تو هم حسابي برامون پر خير و بركت بوده. خيلي از مشكلاتمون بعد از دنيا اومدن تو برطرف شده. خدا را هزاران بار شكر.......   ان شاالله قراره ام...
5 خرداد 1390

تولد زهرا گلي

ديشب تولد يك سالگي زهرا گلي بود. دايي حاجي كيك گرفته بود اومده بود خونه آقا جون... خودمون هم رفتيم. البته در اصل تولدش 16/2/90 بود ولي چون همزمان شد با شهادت حضرت زهرا (س) با 3 روز تاخير گرفتن.   خلاصه ماماني تا 5 عصر دوره داشت... بابايي هم تو را برده بود پارك نزديك اداره ماماني... تا 5 كه اومديد دنبال من و رفتيم خونه تا آماده شيم بريم تولد... من هم لباس عروس كه برا عروسي آقا ابوالفضل برات دوخته بودم تنت كردم و خودم هم لباسي كه دايي پارسال از مكه آورده بود پوشيدم و رفتيم. ... تو و زهرا گلي كلي مجلس گرمي كرديد و خود شيريني... تو هم هی مي خواستي با كله بري تو كيك..... و ماهمش ميگرفتيمت..... آخرش هم چ...
20 ارديبهشت 1390
1198 11 12 ادامه مطلب

دختر كوه نورد من

دخمل گلم نميدونم چرا ماماني اينقدر تنبل شده. اصلا" حوصله نميكنه بياد و خاطرات روزانه تو را بنويسه. ولي خب به هر زوركندني هست امروز ميخوام خاطرات هفته پيشت رو بنويسم:  هفته پيش اكثرا" عصرها بيرون بوديم تو دل طبيعت. آخر هفته را بيشتر يادمه: روز چهارشنبه 14/2/90 كه با آوا و نانا و دايي حاجي اينا ناهار رفتيم  بيرون و كباب زديم. بابايي و آوا و دايي با نانا رفتند كوه پيمايي و موقع تاريك شدن هوا برگشتن. هوا هم حسابي سرد شده بود. ما همش تو چادر مسافرتي بوديم. تو هم كلي خوابيدي. 5شنبه دير از خواب بيدار شديم به سرعت راه افتاديم سمت اداره ماماني و درست سر خيابون اداره ماماني جلو خودپرداز وايساديم...
18 ارديبهشت 1390

دامنه لغات و لغتنامه جيگر طلا مامان: تاتي نباتي

بابا- ماما به معني خودشان به به: به معني خوردني و غذا- به ه به ه: شيرخشك  باب: يعني آب –ككات: ‌شكلات- تت: يعني گوشت نانا:‌ به مامان جون ميگي.- آوا:‌ آقا جون. دددد:‌با فتحه يعني ني ني. م با فتحه يعني من با دست خودت نشون ميدي ميگي م. اه اه اه: هروقت خوردي زمين يا كسي چيزي با عصبانيت بهت گفت دستو بالا ميبري و ميگي اه اه اه يعني زديش و دق دلیت خالی شد. ااو: با فتحه يعني الو همه گوشي تلفن يا موبايل را ميگيري رو گوشت و ميگي ااو بعدش هم به قول عمه گلگلي به زبان آنگولايي شروع ميكني به حرف زدن.  ااي:‌علي- اآ:‌زهرا- دا: دايي. عم:‌عمه سيزه :‌سيزده كه اينو روز سيزده بدر ياد گرفتي. ...
8 ارديبهشت 1390

علی شیطون بلا

اين روزا خيلي بهونه علي وروجك رو ميگيري همش راه ميري ميگي ااي. آخه علي خشن جغجغه هم دلتنگي داره همش موهاتو ميكنه چنگ ميزنه تو صورتت، از لباست ميگيره تو را ميندازه زمين. الهي خاله قربونش بره. دلم براش يه ذره شده شيطون بلا.   ...
7 ارديبهشت 1390

شیطون بلا

ديروز عصر دايي حاجي اينا اومدن خونمون. شام نگهشون داشتيم. كلي با زهرا گلي بازي كردي. همش ميخواستي اونو بغل كني ولي زورت نميرسيد اونم سريع ميزد زير گريه وروجك. آخر شب هم سوتي دادي در حد تيم ملي. زهرا گلي پشت تابت دم در اتاق نشسته بود كه تو فلش دايي رو برداشتي دويدي از اتاق بيرون. دم در خوردي به تاب و تاب تكون خورد و خورد پشت سر زهرا. زهرا هم كلي جيغ و داد و گريه كرد. خلاصه خيلي ناراحت شدم. آخه چرا تو اينقد شيطون بلايي دخملي. ...
7 ارديبهشت 1390