فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

من و فرشته هام...

سفر به زادگاهت تهران

1390/3/21 9:49
نویسنده : مامان پری
491 بازدید
اشتراک گذاری

دخملی هفته پیش با آوا جون و خاله آفو رفتیم تهران...جمعه صبح زود راه افتادیم...صبحونه را بین راه خوردیم ...ناهار هم اصفهان بودیم...

خاله آفو علی کوچولو را گذاشت پیش نانا گفت اگه بیارمش اذیت میشه...

خلاصه ساعت نزدیک ٣ عصر هم از اصفهان راه افتادیم و از اتوبان کاشان هم رفتیم...چند بار هم بین را وایسادیم...مجتمع مارال ستاره هم یک ساعتی استراحت کردیم...اونجا بابایی رفت بستنی گرفت اونم از نوع سالار.....تو هم عاشق بستنی ولی همه لباس و صورت و دست و پاتو کثیف کردی......

حدود ساعت ٩:٣٠ شب رسیدیم خونه...وقتی خاله صدی را دیدی کلی کیف کردی...خاله طاهره هم اومده بود...دایی محسن هم شیفت بود ساعت ١ شب اومد...خاله صدی هم کلی ما را تحویل گرفته بود و برامون مرغ تپونده درست کرده بود..اون شب ساعت ٢ خسته و کوفته خوابیدیم...هر روز هم دنبال یکی از کارامون بودیم آخرش هم وقت کم اوردیم و کلی از برنامه هامون کنسل شد...من نرسیدم برم اداره قبلیم...قرار بود برم پیش دوستم سارا که اونم وقت نشد...دوشنبه هم بابایی با دایی محسن و خاله آفو میخواستن برن دنبال کاراشون که شما هم افتادی دنبالشون من هم مجبور شدم آماده شم و تو را ببرم...خاله آفو رفت بانک مرکزی دنبال کاراش...خودمون هم با بابایی و دایی محسن رفتیم صدا سیما دنبال کارای بابایی که بعد از چند ساعت دست از پا درازتر برگشتیم...تو هم کلی تو لابی ساختمون اداری بازی کردی و شیطنت...

niniweblog.com

بقیه روزها هم به همین منوال گذشت...٥شنبه عصر ساعت ٦ هم راه افتادیم اومدیم سمت اصفهان...جاده فوق العاده شلوغ بود چون ١٤-١٥ خرداد پشتش بود و با جمعه سه روز تعطیلی همه میرفتن مسافرت...

خلاصه ساعت ٢ رسیدیم خونه آوا و ٣ خوابیدیم...نانا و علی را هم شوشو خاله آفو همون روز اورده بود اونجا...علی آقا ساعت ٧ صبح اومد رو سرمون خراب شد و همه را بیدار کرد تو را هم با کتک بیدار کرد...

الهی فداش بشم....

دایی حاجی اینا هم اومده بودن و یه گوسفند نذر هم داشتن که انجام شد و همونجا پخشش کردن ...خلاصه همه اصفهان بودن...بجز دایی مهدی که مثلا" درس داشت مونده بود خونه...

فردا صبح زود راه افتادیم اومدیم خونه...بین راه هم صبحانه خوردیم...خاله آفو اینا رفتن خونه آقای موسوی و نانا و آوا هم با ما اومدن...نزدیک ظهر خسته و کوفته رسیدیم ...من سریع وسایلها را جابجا کردم ...یکم استراحت کردیم و ناهار هم درستیدم خوردیم...ساعت ٧ عصر راه افتادیم بریم خانه آقا هوشنگ...خاله آفو اینا هم همون موقع رسیدن...خلاصه ٩:٣٠شب هم رسیدیم اونجا...که عمو خسرو اینا هم از بندر اومده بودن، عمو فرود هم شب قبلش اومده بود...زن عمو طاهره هم بیمارستان بود چون خواهرش زایمان کرده بود و یه دختر بدنیا اورده بود که گفتن اسمشو میذارن بهار...

فرداش هم اونجا بودیم تو هم کلی با نازلی و عروسکهاش بازی کردی...دوشنبه صبح زود هم راه افتادیم برگشتیم خونه...من ٧ صبح رسیدم سر کار...

niniweblog.com

پسندها (11)

نظرات (13)

مامان هلیا
19 خرداد 90 8:42
از نانازی عکس هم بذار عزیزممممممممممممممم
وبلاگش خیلی قشنگه همیشه سر میزنم
ضمنا لینکتون کردم .


مامان پري
19 خرداد 90 9:13
مرسي گلم...اگه رو عكسها كه قسمت موضوعاته كليك كني چند تا عكس ازش گذاشتم..
مامان آیلینمامان آیلین
15 مهر 98 10:42
😘
مامان تربچهمامان تربچه
26 مهر 98 0:14
قربون خاله جونم😘
مامان پری
پاسخ
😍
مامان و بابامامان و بابا
27 آذر 98 9:27
😍
مامانیمامانی
7 دی 98 12:13
خوش باشین همیشه😍
مامان پریمامان پری
8 دی 98 10:58
از اظهار نظر پر مهر و محبت همگی ممنونم😍💐
مامان جونیمامان جونی
7 خرداد 99 9:29
😍💐
مامان پریمامان پری
8 خرداد 99 11:12
ممنون گلم
مامانیمامانی
7 تیر 99 12:14
😘
مامان جونیمامان جونی
9 مهر 99 11:13
😍
مامان جونیمامان جونی
9 مهر 99 11:13
🤗
مامان جونیمامان جونی
9 مهر 99 11:13
😇