فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره

من و فرشته هام...

دختر كوه نورد من

1390/2/18 13:08
نویسنده : مامان پری
412 بازدید
اشتراک گذاری

دخمل گلم نميدونم چرا ماماني اينقدر تنبل شده. اصلا" حوصله نميكنه بياد و خاطرات روزانه تو را بنويسه.

ولي خب به هر زوركندني هست امروز ميخوام خاطرات هفته پيشت رو بنويسم:

niniweblog.com

 هفته پيش اكثرا" عصرها بيرون بوديم تو دل طبيعت. آخر هفته را بيشتر يادمه: روز چهارشنبه 14/2/90 كه با آوا و نانا و دايي حاجي اينا ناهار رفتيم  بيرون و كباب زديم. بابايي و آوا و دايي با نانا رفتند كوه پيمايي و موقع تاريك شدن هوا برگشتن. هوا هم حسابي سرد شده بود. ما همش تو چادر مسافرتي بوديم. تو هم كلي خوابيدي.

niniweblog.com

5شنبه دير از خواب بيدار شديم به سرعت راه افتاديم سمت اداره ماماني و درست سر خيابون اداره ماماني جلو خودپرداز وايساديم تا پول بكشيم. بعدش راه افتاديم كه يه دفعه يه پژو اومد تقي زد به ماشينمون. هيچي ديگه ما هم عجله داشتيم گذاشتيم بره. عصرش به اصرار آوا دوباره رفتيم بيرون. آخه بابايي به خاطر تصادف صبح حوصله نداشت. ما هم ماشين نبرديم و دايي حاجي اومد دنبالمون با اونا رفتيم بيرون، سمت رشته كوههاي زاگرس. البته بعد از ناهار. ايندفعه من گفتم منم ميخوام بيام بالاي كوه. خلاصه همگي با هم راه افتاديم رفتيم سمت قله كوه. تو را هم بابايي بغل كرد. كلي سر بالايي رفتيم. فكر كنم سه يه چهار كوه تپه مانند را رفتيم تا رسيديم به برف ها. من كه حسابي خسته شدم. هر جا كه راه يكم صاف بود ميشد تو را ميذاشتيم زمين و خودت راه ميرفتي البته با كلي ذوق و شوق. زهرا گلي را هم دايي حاجي بغل كرد و آورد تا بالا.

niniweblog.com

خلاصه تو و زهرا گلي قله دنا را فتح كرديد. اونجا كلي چشمه بود و برف،  نعنا، پونه و خلاصه همه جور گياه و علف و البته لاله هاي واژگون. مردها گفتند شما تا همينجا كه اومديد كافيه. همينجا بمونيد تا ما بريم بالاتر و از اونجا برف بياريم. ما هم ديگه ناي رفتن نداشتيم همونجا مونديم. بعدش كم كم ديديم هوا داره تاريك ميشه گفتيم تا خرسي، پلنگي حمله نكرده بهمون بريم پايين. زهرا گلي را زن دايي بغل كرد من هم تو را برداشتم، نانا هم وسيله ها را و آروم آروم اومديم پايين خيلي سخت بود، خيلي هم راه طولاني، خلاصه بعد از 2 ساعت رسيديم پيش ماشينها. نزديكاي غروب هم بابايي و آوا و دايي حاجي اومدن با كلي برف و ........ شب خسته و كوفته اومديم خونه. من بدون شام خوردن خوابيدم. حتي نماز مغرب و عشام هم قضا شد. تو هم از شدت خستگي غش كردي . خوابيدي تا صبح.

niniweblog.com

جمعه دكتر نوروزي با خانواده اومده بودن خونه دايي حاجي و دوباره قرار شد بريم بيرون. خلاصه من هم ته چين مرغ درست كردم و رفتيم همون جاي ديروزي. ايندفعه من گفتم نميتونم تا بالاي كوه بيام. تا همين تپه بالايي ميام و برميگردم. خلاصه اون روز را هم تا شب بيرون بوديم. كلي هم خوش گذشت.

niniweblog.com

شنبه تعطيل بود آخه شهادت حضرت فاطمه (س) بود و ماهم قصد بيرون رفتن نداشتيم. ولي خب دوباره گفتيم آقاي دكتر اينا اين همه راه اومدن باهاشون بريم بيرون. رفتيم پارك جنگلي و مهمون دكتر و دايي حاجي بوديم. يه كباب توپ زدن. كلي هم خوش گذشت. البته آقا هوشنگ، عمو مهدي و عمو مجتبي هم كه رفته بودن خونه عمه زيبا و عمه فريبا نزديكاي ظهر اومدن. ما هم وايساديم خونه تا اونا برسن و بعد از نماز همگي با هم رفتيم پارك جنگلي پيش بقيه. تا عصر هم اونجا بوديم بعدش هم عموها و آقا هوشنگ رفتن. ماهم اومديم خونه تا به كاراي عقب مونده برسيم.

پسندها (11)

نظرات (9)

مامان آیلینمامان آیلین
15 مهر 98 10:40
فدات عسلم😍
مامان تربچهمامان تربچه
26 مهر 98 0:17
😍
مامان پری
پاسخ
🌼
مامان و بابامامان و بابا
27 آذر 98 9:29
😘
مامانیمامانی
7 دی 98 12:14
عزیزم
مامان پریمامان پری
8 دی 98 10:57
از اظهار نظر پر مهر و محبت همگی ممنونم😍💐
مامان جونیمامان جونی
25 اردیبهشت 99 10:51
💐💖
مامان پریمامان پری
27 اردیبهشت 99 14:03
ممنونم😍💐
مامان جونیمامان جونی
9 مهر 99 11:11
😍
مامان جونیمامان جونی
9 مهر 99 11:11
😇