فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

من و فرشته هام...

خبرای داغ....

1392/6/10 10:56
نویسنده : مامان پری
1,012 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسلم...

 كلي خبر جديد و توپ دارم...

اول اينكه دو سه هفته پيش كلا" درگير خريد و تهيه وسايل و لوازم بوديم برا عروس خانم دايي عزيزت محسن جونم..آخه عصر پنجشنبه 31/5/1392 مراسم شيريني خوران و نامزديش بود..خدا را شكر همه چي به موقع جور شد و مراسم هم خيلي خوب برگزار شد..دعوتيها هم برا ناهار بودن و عصر هم مراسم جشن..بعدش هم رفتيم محضر و عقد محضري كردن. همون محضري كه من و بابايي عقد كرده بوديم. و اينجوري عاطفه و محسن رسما" و شرعا" ازدواج كردن..خدا را هزاران هزار بار شكر....قلب

خلاصه همه چي خوب پيش رفت..فقط طبق معمول تو پخش آهنگ مشكل داشتيم كه اصلا" مهم نيست..ايشالا هميشه خوشبخت باشن ....شبش هم عروسي مهدي عمه بود كه رفتيم تالار گل رز....البته چون خودمون درگير عقد داداش محسن بوديم يكم دير رفتيم...عروسي اونا هم خيلي خوب بود و حسابي خوش گذشت....تو و زهرا گلي و علي جونم هم كه كلا" وسط داشتين مي تركوندين... ايشالا كه مهدي و مهناز هم خوشبخت بشن و سالاي سال به خوبي و خوشي كنار هم زندگي كنن.نیشخند

 

فرداش جمعه بود مونديم خونه و استراحت كرديم چون اين چند روز آخر واقعا" سرمون شلوغ بود.... ايشالا تا باشه از اين شلوغي و خستگيها......

شنبه صبح راه افتاديم سمت ييلاق خانواده عروس خانم كه اونجا هم حسابي خوش گذشت..شبش رفتيم خونه عمو حبيب و شب اونجا مونديم.... هوا عالي بود. حسابي خنككك و سبككك.....

خلاصه صبح یکشنبه هم با وجود اصرار عمو كه ميخوام براتون بره بكشم يه صبونه مشت خورديم و برگشتيم سمت خونه آقا رضا بابای عاطفه جون.... چون از شب قبلش دائم زنگ ميزدن و برا ناهار دعوتمون ميكردن به باغ و مزرعه شون...... بين راه خاله صفو كه با اكيپ خودشون رفته بودن سمت شهركرد و اون ورا به آقا جون زنگ زد كه ما داريم برميگرديم شيراز و اتفاقا" از همون  نزديكاي خونه آقا رضا هم داشتن رد ميشدن..خلاصه از ما اصرار كه ناهار بياين دور هم باشيم و عصر با هم برميگرديم...بالاخره شوشو خاله هم قبول كرد و اون روز همه مهمون آقا رضا بوديم ..حسابي خوش گذشت... عصرش هم خومون همراه خاله اینا برگشتيم و ساعت 10 رسيديم خونه.. من يكم وسايلا را جمع و جور كردم. البته كلي هم از وسايلا تو ماشين موند..چون آسانسور خراب بود و ما هم گفتيم فقط چيزاي ضروري را ببريم بالا بقيه اش بمونه برا بعد...ساعت از 12 گذشت بود كه خوابيديم....فرداش یعنی دوشنبه ٤/٦/١٣٩٢ هم صبح زود بلند شدم برا ناهارمون پلو دم گذاشتم و اومدم اداره.. البته خيلي خسته بودم و شديد احساس كمبود خواب داشتم...برا همين ساعت 3 عصر كه رفتيم خونه سريع ناهار خورديم سفره را نصفه نيمه جمع كردم و با گفتن اين جمله كه خدا كنه كسي زنگ نزنه و ... موبايلمو گذاشتم تو حال و ولو شدم تو تخت خواب.. اصلا" نفهميدم كي خوابم برد..خواب

 

مي رسيم به خبر دوم ... ساعت حدود 7  عصر دوشنبه بود كه ديدم تلفنم زنگ ميخوره و خاله صفو پشت خطه...تا برداشتم گفت كجايي؟ چرا جواب نميدي و من هم گيج و منگ كه چه خبره؟ و الان چه موقع است؟  من كجام؟  و... يكم خودمو جمع و جور كردم گفتم خب چي شده؟ گفت برا ساك بيمارستان فاطي يادته چيا برداشتي؟ گفتم الان كه حضور ذهن ندارم برا چي؟ گفت خاله صديق حالش بد شده عمه رويا اينا بردنش بيمارستان..الان ميخوان بستريش كنن..هيچي آماده نكرده بوده..من بايد وسايل لازمشو ببرم..مجتبي هم ماموريته و برا همين موبايلش همراش نيست و دسترسي بهش نداريم..دستپاچه شدم چون جوجه كوچولومون حسابي همه را غافلگير كرده بود... بايد 27/6/1392 مي اومد..ولي انگار كلي عجله داشته و همون 4 شهريور از تخم اومد بيرون...گفتم بذار زنگ بزنم از فريبا بپرسم اون بهتر يادشه و تجربه اش هم بيشتره خو...بعد گفتم پس مامان؟؟آخه برا عقد دايي كه رفته بوديم مامان هنوز برنگشته بود و مونده بودن اصفهان تا خاله و دايي را راهي تهران كنن و بعد برگردن...گفت خاله صديق گفته به مامان نگو الان كه نميتونه بياد و فقط نگران ميشه..گفتش تازه به من هم نبايد ميگفت چون من به مامان ميگفتم..هههههمشغول تلفن

 

فوري زنگ زدم عمه فريبا كلي ذوق كرد و يه ليست بهم داد..بعد هم زنگ زدم به خاله و ليستو براش خوندم..همونجا بابايي گفت من يه سر برم اداره برنامه هامو بفرستم. تو هم وسايلا را جمع كن آماده باش بريم...اينجوري نميشه..كسي اونجا نيست..حداقل ما كه نزديكيم بريم پيشش...ساعت نزديك 8  شب بود بابايي رفت اداره.

 

يكم فكر كردم ديدم به مامان بگم بهتره حداقل فردا صبح زود راه مي افتن و حداقل تا ظهر ميرسن شيراز..خلاصه به مامان خبر دادم . گفت  صبح زود راه مي افتن...البته مشخص بود هم كلي نگران شد و هم دستپاچه...اوه

 

بعدش تند تند چمدونمو بستم و چند دقيقه يه بار هم زنگ ميزدم احوال خاله را مي پرسيدم...سوال

 

ادامه دارد......

 

پسندها (11)

نظرات (9)

مامان آیلینمامان آیلین
16 مهر 98 10:12
یادش بخیر😘
مامان تربچهمامان تربچه
25 مهر 98 22:30
خدا را هزاران بار شکر😍
مامان پری
پاسخ
🌷
مامان و بابامامان و بابا
27 آذر 98 9:15
😍🎂
مامانیمامانی
7 دی 98 11:55
عزیزم قدمش پر خیر
مامان پریمامان پری
8 دی 98 11:21
ممنون از نظرات پر مهرتان🌻
مامان منتظرمامان منتظر
25 دی 98 9:34
😍
خاله جونی
25 دی 98 13:27
یادش بخیر😍
مامان پریمامان پری
25 دی 98 13:36
😘
مامان جونیمامان جونی
22 خرداد 99 8:09
لایک😍