آخر هفته ما...
عزيزكم دلم برات بگه كه 5 شنبه طي يك تصميم ناگهاني و غير منتظره همراه مامان مرجان راه افتاديم رفتيم خونه آقا هوشنگ... البته مامان جون رفت خونه خاله كوكب... خودمون هم رفتيم خونه آقا.
آخه ميدوني كه به خاطر مسئله تصادف هفته پيش بابايي نميخواست جايي بره ولي نميدونم يه دفعه چي شد كه گفت آماده شين بريم...
خلاصه شب رسيديم اونجا...عمو مهدي هم اومده بود مرخصي...دندون عقلشو تازه كشيده بود...يكي دو روزي كه اونجا بوديم همش نالون بود از درد دندون...(شعر گفتم).
جمعه صبح همراه بابايي و آقا جون رفتي ددر...تو هم كه عسلم عاشق ددري .حدود يه ساعت بعد برگشتين...فكرشو بكن من تو آشپزخونه بودم يه دفعه وروجكم! تو با يه پرنده شكار شده توسط آقا جون اومدي تو و گفتي: مامان جوجي!(يعني مامان جوجه)... خلاصه ميبينم كه از شكار رفتن و شكار كردن هم بدت نمياد! عکساشو بعدا" میذارم! البته اگه فراموش نکنم و هزارتا اگه دیگه!!!!!
جمعه عصر هم همراه نانا رفتيم يه سر به خاله بزرگها و فاميل زديم و شب با مامان مرجان برگشتيم خونه آقا هوشنگ.
امروز ساعت 6 صبح هم راه افتاديم اومديم.من هم با تاخير ساعت 8:10 دقيقه رسيدم اداره....