اي بي وفا
سلام دخملي خاله دوست مامان!
از ديشب نديدمت...ديروز عصر با مامان مرجان و آوا جون همراه خاله ها و دايي مهدي رفتيم پارك مهر...شام هم يه كباب توپ همونجا زديم تو رگ...موقع برگشتن گير دادي كه ميخواي با خاله بري! خلاصه هر كاري كردم از خر شيطون نيومدي پايين... خودمونيما اگه بخواي به يه چيز گير بدي هيچكي حريفت نميشه كه...خلاصه نانا گفت اذيتش نكن ميبريمش خونه...آخه دختر خوب مگه خودت خونه زندگي نداري...شب قبلش هم همين برنامه را سرمون درآوردي...ساعت 2 ديروز اومديم دنبالت و رفتيم خونه خودمون ...بعد از خواب ظهرت دوباره شروع كردي به نق و نوق. برا همين زنگ زديم و هماهنگ كرديم برا پارك ...حالا نميدونم اين بهانه گيريا و گير دادنا از نتايج از شير گرفتنه يا كلا" خودت لجباز تشريف داري...خدا كنه كه اين نشه عادتت و موقتي باشه!
دوروز قبلش هم تب داشتي كه برديمت دكتر...دكتر گفت علايم سرماخوردگي داره...چند تا شربت برات نوشت و خدا را شكر همون روز اول بهتر شدي.
خلاصه جونم برات بگه كه آخرش حرف خودت شد و رفتي خونه آوا جون..حالا دوشبه كه پيش اونايي...امروز ساعت 1 ميام دنبالت تاببينم برا امشب دوباره چه برنامه اي داري؟! .....بوسسسسسسسسس!
داشتم اين مطالبو برات مينوشتم دوستم روجا زنگ زد...اصلا" انتظارشو نداشتم، واقعا" غافلگير شدم.....اين هم به افتخار روجا جيگر! هورا.........