مادر که باشی....
یادمه فاطمه جونم کلاس اول بود و یه مدتی بود گیر داده بود که چادر نماز میخوام و چادر قبلی برام کوچیک شده ...فرصت نمیشد برم بازار و براش پارچه بخرم . روزایی بود که تو اداره خیلی سرم شلوغ و همش درگیر بودم .خلاصه به هر شکل بود یه شب رفتیم خیابون و از اولین مغازه پارچه فروشی چند متر پارچه چادری گرفتم تا برا فاطمه و آیلا بدوزم...بماند که همان شب گیر دادن که همین امشب باید بدوزی و من با چه مکافاتی راضیشون کردم که خسته ام و پارچه خراب میکنم بذارین برا یه روز دیگه در نهایت چند روز بعدش چادرها برش زدم و دوختم که خدا را شکر خیلی هم خوش قواره و خوب دراومد ...بعد اینکه خیال فاطمه گلی از بابت چادر خودش راحت شد گیر داد که برا عروسک...