فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 روز سن داره

من و فرشته هام...

بدون عنوان

خبر..خبردار.......... سلامممممم.... امروز مامان کلی کیفور هست...میدونی چرا؟!!! چون که... با كمك و ياري خداي مهربونم كه هميشه و همه جا هوامونو داشته و داره امروز هم يه روز خوب و پر خير برا من هست. ... بالاخره بعد از نزديك يك سال و نيم تعلل و انتظار و البته كم كاري خودم و برخي مشكلات پيش اومده تونستم موفق بشم و با موفقيت دوره ام را تموم كنم...خدايا شكرت ممنونتم...   الان هوا حسابي برفي و سرد هست و از صبح داره برف ميباره اونم خيلي شديد... خدا كنه ادارات را فردا تعطيل كنن..آخه با اين همه برف و يخبندون و بارداريم اداره اومدن برام خيلي مشكله.... ...
16 بهمن 1392

بدون عنوان

سلامممممم....   دیروز برا اولین بار با هم رفتیم استخر ....با وجود سرمای شدید هوا، در کل عالی بود عالیییییییییییی...رفتیم استخری که از طرف اداره باهاش قرارداد بستن و خدا را شکر نزدیک خونمونه...ساعت ٣:٤٥ رفتیم تا ٥:١٥ ...استخرش در کل بد نبود..نسبتا تمیز بود و خلوت  که البته خلوتیش به خاطر فصل سرماست دیگه...یکم رختکنش تنگ و کوچیک بود و دوش ها هم مثل استخر قبلی به صورت کابین کابین نبود و همش تو یه سالن بودن ... به هر حال........ پرنسس مامان کلی بازی کرد تو آب..کلا گرفته بودمت رو آب داشتی پا میزدی میرفتی تا لب استخر و دور میزدی برمیگشتی ..من را هم دنبال خودت می بردی...اینقدر دوتایی کیف کردیم (در واق...
14 بهمن 1392

سفر به قشم

سلام بر پرنسس مامان...   هفته پيش يه سفر يه هفته اي رفتيم قشم و بندر عباس...خيلي خوب بود خدا را شكر...فقط راهش يكم طولاني و خسته كننده بود..   از اول سفرمون بگم كه پنج شنبه شب يعني 21/9/92 تو بارون و كولاك شديد رفتيم خونه آقا جون ...شب را با خستگي زياد اونجا بوديم فردا صبحش هم همراه دايي محسن و خاله صديقه راه افتاديم سمت بندر عباس...عمو مجتبي هم كه رفته بود لار قرار شد از همونجا همسفرمون بشه.. خدا را شكر بارون بند اومده بود و هوا صاف صاف بود...   من يه هفته مرخصي گرفته بودم و بابايي هم همه برنامه هاشو راس و ريس كرده بود تا يه هفته اي كه ميريم برميگرديم خيالمون از بابت كار ادا...
3 دی 1392

عقيقه...

سلام دخملي نانازم...   خيلي وقته وب دخملي را دير به دير آپ ميكنم....امروز هم تو اداره سرم حسابي شلوغه..آخه بايد كارامو راس و ريس كنم چون فردا ظهر از شيراز بليط دارم بايد برم تهران ماموريت تا چهارشنبه كه باز ظهر پرواز دارم برا شيراز... نميدونم اين چند روزه دخملي را بزارم پيش مامان جون و خاله ها يا هم پيش بابايي بمونه تا من برم بيام؟! هنوز دودلم... به هر حال...   آخر هفته خونه آقا جون بوديم...چهارشنبه عصر راه افتاديم رفتيم ...شبش مهموني ختنه سوران ياسين جوني بود..خاله طاهره و دايي محسن هم اومده بودن كه دخملي كلي از ديدنشون ذوق كرد..آقا جون و ماماني... دايي مهدي..علي جون و خاله صفو و عمو هم بودن...كلي با علي باز...
4 آبان 1392
1011 11 11 ادامه مطلب

خبرای داغ....

سلام عسلم...  كلي خبر جديد و توپ دارم... اول اينكه دو سه هفته پيش كلا" درگير خريد و تهيه وسايل و لوازم بوديم برا عروس خانم دايي عزيزت محسن جونم..آخه عصر پنجشنبه 31/5/1392 مراسم شيريني خوران و نامزديش بود..خدا را شكر همه چي به موقع جور شد و مراسم هم خيلي خوب برگزار شد..دعوتيها هم برا ناهار بودن و عصر هم مراسم جشن..بعدش هم رفتيم محضر و عقد محضري كردن. همون محضري كه من و بابايي عقد كرده بوديم. و اينجوري عاطفه و محسن رسما" و شرعا" ازدواج كردن..خدا را هزاران هزار بار شكر.... خلاصه همه چي خوب پيش رفت..فقط طبق معمول تو پخش آهنگ مشكل داشتيم كه اصلا" مهم نيست..ايشالا هميشه خوشبخت باشن ....شبش هم عروسي مهدي عمه بود كه رف...
10 شهريور 1392

قسمت دوم....

حدود ساعت 9:30 شب خاله صفو زنگ زد كه ني ني دنيا اومد و حال دو تاشون خوبه..به خاطر مشكلي كه پيش اومده بود خاله سزارين شده بود اون هم با بيهوشي كامل...گفت صديق تو اتاق عمله و به هوش نيومده ولي حالش خوبه خدا را شكر..گفتم خب دختره يا پسر؟ . آخه جوجه طلاييمون بعد دو بار سونوگرافي جنسيت خودشو بروز نداده بود..گفت نميدونم راسش اينقدر دستپاچه بودم كه يادم رفت بپرسم...فوري زنگ زدم عمه رويا ..اونم گفت من پشت اتاق عملم و اينقدر نگران صديق بودم نفهميدم بچه چي هست فقط ديدم بردنش بيرون اتاق عمل و نشون من هم ندادن گفتن اول مامانش بعد بقيه!....البته خدا را شكر همين كه دو تاشون سالم بودن برامون كافي بود..به مامان و عمه فريبا دنيا اومدن ني ني را خبر دادم.......
10 شهريور 1392
1076 11 11 ادامه مطلب

26/4/1392

سلام بر شاهدخت زيباي زندگيم بدون مقدمه ميرم سر اصل مطلب.... امروز 26/4/92 يه مناسبت خاص برا من و بابايي هست.. اگه گفتي؟!!......   آفرين .....سالگرد عروسيمون ..... امسال ما وارد ششمين سال ازدواجمون ميشيم...وايييي كه قصه عشقمون چه زود به شش سالگي رسيد..خدايا شكرت!! 26 تير ماه 1387 كه اون سال برابر با 13 رجب بود من و بابايي زندگي مشتركمون رو شروع كرديم و تا امروز روزاي خيلي خوب و پر مهري را داشتيم...خداي بزرگ را شاكرم از اينكه اين موهبت را به من ارزاني داشت و من با تمام وجودم معني عشق در زندگي مشترك را احساس كردم.... امروز هشتمين روز ماه مبارك رمضان هم هست و من و باباي...
26 تير 1392
1165 11 11 ادامه مطلب