فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 روز سن داره

من و فرشته هام...

پرنسسم رفته مهد.......

سلام سلام ...... بعد مدتها مامانی بالاخره پیداش شد اونم با یه خبر .......... امروز دخمل مامان اولین روز تجربه مهدشه...ساعت ١٠ صبح همراه بابایی بردیم و تحویل دادیم...به نظر مهد خوبی بود...مربیش هم خانم خوش رو و خنده رویی بود...کلی سفارش کردم...تا ببینم چی میشه! یه بار هم زنگ زدم به قول مسئول مهد که دختر خوبی بوده و هیچ مشکلی نداشته..شیرش هم تا آخر خورده....   خدا را شکر خودم یه مسئولیت دارم در زمینه سرکشی و بازدید از مهد کودکها...سعی میکنم بیشتر از قبل این بازدیدهامو داشته باشم ... ایشالا که مشکلی نداشته باشه و راحت بتونه این مرحله را بگذرونه...
7 آبان 1391

عروسي ..عروسي...

سلام سلام .... خبر خبر خبردار......... اين روزا حسابي سرمون شلوغه...خاله جون داره ميره خونه بخت...ايشالا 19همين ماه هم تاريخ عروسيشونه...به سلامتي و دل خوش تالار، كارت عروسي، آرايشگاه و آتليه، لباس و سفره عقد، سرويس و طلاجات، جهيزيه و ...اكي شده... فقط مونده اصل كاري...يعني خونه!!! هنوز نتونستن با اين قيمتاي كذايي يه آپارتمان نقلي رهن كنن...ايشالا خيلي زود اون هم جور ميشه... تو اين روزا همه تو جنب و جوشن..من هم برا دخملي يه لباس خوشگل خريدم ...برا خودم هم يه لباس خوشملتر دادم خياط دوخته...  خاله صفو هم كه حسابي داره سنگ تموم ميذاره..هر روز عصر با خاله و عمو دنبال خريد و سفارش و تدارك هستن.....
8 شهريور 1391

اولین روز ماه میهمانی خدا......

  فاطمه نازم امروز اول ماه مبارک رمضانه . سحر ساعت ٤ بیدار شدم و سفره سحری رو اماده کردم و با بابایی اولین سحری ماه مبارک را خوردیم. چون دیشب ساعت ١٢ اومدیم خونه و من خیلی خسته بودم دیگه برا سحر از بیرون غذا گرفتیم .... تو که خواب ناز بودی و خدا را شکر بیدار نشدی!  خدا بیامرزه پدر کسی رو که پیشنهاد کم شدن ساعات کاری ادارات رو داد. ما از ساعت ٩ تا ١٤ سر کار  هستیم. البته امروز چون نمی دونستم نیم ساعت زودتر اومدم..خدا کنه رمضان امسال هم خدا توفیق روزه داری رو به ما بده... انشاالله  کوله بارت بر بند! شاید این چند سحر فرصت اخر باشد! که به مقصد برسیم بشناسیم خدا و بفهمیم که یک عمر ...
31 تير 1391

بدون عنوان

دخملي از شنبه رفته اصفهان ..همراه مامان و آوا و خاله صديقه و دايي مهدي..امروز برميگردن ايشالا...كلي دلم برات تنگ شده عزيزكم... ديروز سالگرد عروسي من و بابايي بود...5 ساله شديم ..هوراااااااااااااا. شام همراه خاله طاهره رفتيم بيرون...ولي افسوس كه من بخاطر دندون دردم نتونستم خيلي رو فرم باشم...ولي در كل خوب بود... اولين حقوق بابايي را بعد ابلاغش ريختن به حساب كلي كيفور شديم و جشن گرفتيم...خدايا شكرت!
27 تير 1391

افتاحیه

سلام سلام من اومدم با کلی تاخیر........   فعلا" فقط اومدم کرکره را بدم بالا تا اولین فرصت بیام و پست بذارم..ههههههههههه
6 خرداد 1391

خداحافظ سال 90... سلام بر سال 91...

سلام... دیگه سال ۹۰ هم با همه ی خوبی و بدیش داره میره...... قرار منم دلمو یه خورده تکونش بدم و غم و غصه های ۹۰دیشو بریزم دور و شادییای ۹۱ رو بذارم جاش .......... دوستای گلم ؟؟!!!!!!! بسم الله .............شماهم شروع کنید عمو نوروز داره میاد ........... با یه کولبار تازگی!! شادی !!!! خنده و سیزده بدر!!!!!!!!!   بهار ۹۱ پیشاپیش مبارک!    دقیقا" پنج روز دیگه بهار میاد و همه‌ چیز رو تازه می‌کنه، سال رو، ماه رو روزها رو، هوا رو، طبیعت رو، ولی فقط یک چیز کهنه میشه که به همه اون تاز‌گی می‌ارزه، «دوستیها...
25 اسفند 1390

قصه مهدی......

چهارشنبه ساعت 11 صبح آوا جون زنگ زد..ديدم آشفته است گفتم چه خبر؟ خوبين؟ گفت ما داريم ميريم سمت كازرون، فاطمه را چيكار كنيم..ميتوني مرخصي بگيري؟!...با تعجب گتم چرا؟ مگه چي شده؟ گفت مهدي عمه تصادف كرده تو بيمارستانه...حالش خوب نيست...دكترا گفتن بعيده زنده بمونه...سريع مرخصي گرفتم، مرخصي پنجشنبه را هم رد كردم و زنگ زدم بابايي كه بيا دنبالم بريم خونه.... رفتيم خونه... آوا جون جلو در خونه بود گفت منتظر عموايم كه بيان تا باهم بريم ... شما چيكار مي كنين؟ گفتم من ميام مرخصي گرفتم حالا حالش چطوره؟! آوا گفت فكر كنم فوت كرده هر چي زنگ ميزنم جواب نميدن..... خيلي ناراحت شدم....   و حالا قصه مهدي: عمه زهرا يه پسر داشت به اسم مهدي... متولد سال...
16 اسفند 1390

خدای بارانی من، سپاس.....

بزرگترین معجزه در جهان آن است که تو هستی, من هستم, بودن بزرگترین معجزه است.... نمیدونم چطور شروع کنم و از کجا بگم؟....هنوز هم تو شوکم... پنجشنبه ظهر همراه مامان مرجان راه افتادیم سمت اصفهان برا جشن عقد عمو مهدي...عروس خانم دختري بود كه عمه زيبا اينا معرفي كرده بودن، هوا ابری بود ...آسمون مي بارید و يه جاهايي هم كولاك شديد بود...همه چي خوب بود، مي گفتيم و ميخنديديم...ساعت ٥:١٩ دقيقه نزديكاي شهرضا دايي حاجي زنگ زد كه در چه حاليد؟ مواظب باشين جاده لغزنده است...گفتم خدا را شكر خوب اومديم...حواسمون جمعه...دقيقا" پنج دقيقه بعدش يهو احساس كردم ماشين زيگزاگ داره ميره .. سرعت بالا بود و شیب جاده هم زیاد...اول فكر كردم بابايي خ...
24 بهمن 1390