فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 10 سال و 10 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره

من و فرشته هام...

دختر یعنی آرامش وقت بی قراری ها، عاشقانه ای هنگام غروب، دختر یعنی تفسیر جمله ی “دوستت دارم” یعنی خدا هم زیباست، عجب نقاشی خوبی

مهري كه گذشت....

نميدونم از كجا شروع كنم و بگم...اين مدت سرم خيلي شلوغ بوده، فرصت نكردم بيام و وبلاگ دختر نازمو به موقع آپ كنم... مثلا" ميخواستم 6 مهرماه  دقيقا" ساعت تولدت يه پست برات بذارم كه نشد. فقط هول هولكي روز تولد خودم چند تا ازعكسهاي آتليه را گذاشتم... آهان از تولد دوسالگي فاطمه جوني بگم كه چقدر نقشه كشيده بودم ولي هيچكدومو نتونستم عملي كنم...ميخواستم تولد تمدار بگيرم ولي خب... جور نشد..آخه دقيقا" روز تولدت از صبح تا شب وزارتخونه برام دوره گذاشته بود...بعدش هم درگير جابجايي و اسباب كشي خونه...اين شد كه به گرفتن يه كيك ساده و دادن يه جوجه كباب رضايت داديم... ايشاا... نقشه هامون باشه براي جشن تولد سالهاي بعد كه دختري خودش هم ديگه ب...
27 مهر 1390

رفته بوديم خونه آوا جون و نانا...

٥شنبه ساعت 7 عصر راه افتاديم سمت خونه آوا جون، 9 شب رسيديم...جاده خيلي شلوغ بود. عمه فريبا با محمد و هانيه هم اونجا بودن...البته بعد از عقد عمو و خاله رفته بودن كه يه مدت پيش نانا بمونن...آخه عمه فريبا دوباره ني ني دار شده اونم كاملا" ناخواسته...اين مدت هم طبق معمول ويار شديد داشته همراه با معده درد و بي اشتهايي زياد... خدا بقيشو بخير كنه. به گفته خودش الان ني نيش 50 روزه است. ان شاا... به سلامتي و راحتي اين روزا و ماهها را پشت سر بذاره و ني نيشو دنيا بياره! خلاصه وقتي رسيديم عمه خواب بود. يه ساعت بعدش آوا جون و عمو مجتبي هم كه رفته بودن ويلاي عمه رويا،‌ اومدن خونه. ديروز تو با هانيه و محمد كلي بازي...
19 شهريور 1390

مباركـــــــــــــــــــا بــــــــــــــــــــاد....

امروز 17 شهريور و 9 شواله...يعني دو سال قمري عسل مامان امروز تموم ميشه و وارد سومين سال زندگيش ميشه..هورااااااااااااا!!!!       حالا ديگه دخملي واقعا" برا خودش خانومي شده...كم كم داره ياد ميگيره كه هر وقت لازمه بره دستشويي به مامان بگه... ديگه بهونه شير را نميگيره...شيرخشك تعطيل شده...هر وقت خوابش مياد ميگه مامان مامان لالا! عاشق آب بازي و حمومه، البته از شستن موهاش خوشش نمياد..كلي كلمه و جمله جديد ياد گرفته... اسم همه خاله ها، دايي ها و عموها، عمه ها و بچه هاشونو ميگه.. خودش غذاشو ميخوره ..البته اين مورد را از اول دخملي مستقل بود و از همون شش هفت ماهگيش خودش قاشقشو ...
17 شهريور 1390

مباركــــــــــــــــــــــــــــ ... مباركــــــــــــــــــــــــــــ ...خاله رفت خونه بخت......

اين چند روزه سرمون فوق العاده شلوغ بود...خب معلومه.. عقد و عروسي همينه ديگه! مخصوصا" اگه از اقوام درجه يك عروس يا داماد باشي...حالا اگه از دو طرف هم جزء خانواده عروس و داماد باشي كه ديگه گفتن نداره... عروسی خاله و عمو...چي ميشه! دخملي عسل يه خاله داره كه خيلي هم دوسش داره حالا شده زن عمو براش..ههههه... بزار از قبلترش برات بگم.. چهارشنبه هفته گذشته كه عيد فطر بود...ناهار خونه آوا جون بوديم. عصرش همراه خاله صفو و آواجون و مامان مرجان راه افتاديم رفتيم سمت كازرون..شام خونه آقا جون بوديم ... عمه فريبا، عمه رويا و عموها هم اومده بودن.  بعدش آواجون و بقيه برا خواب رفتن خونه عباس آقا...فردا و پس فرداش هم كه تع...
14 شهريور 1390

مثل برق گذشت......

دختر نازم دقیقا" سی روز دیگه دو سالت تموم میشه و وارد سومین سال زندگی میشی... یعنی با امروز ٧٠٠ روزه که جمع دونفره من و بابایی با ورود گل باغ زندگیمون سه نفره شده ..... دو سالی که با همه خاطرات شیرین و بعضا" تلخش خیلی زود گذشت...دقیقا" به سرعت برق...اولین صدای گریه ات که خیلی خوشحالم کرد و برایم پر از معنا بود...اولین لبخندت...اولین بار که بهت واکسن زدیم...اولین بار که غلت زدی...اولین نشستن...اولین ایستادن...اولین قدمها...اولین کلمه ...اولین جمله که گفتی... اولین بار که مریض شدی...اولین و ان شاا... آخرین باری که بستری شدی و تا صبح من و بابایی بالای سرت نگران و ناراحت نشسته بودیم...همه و همه خاطراتیست که در ذهنم مرور میکنم.....
7 شهريور 1390

علي جون اومده....

دوشنبه هفته گذشته مصادف با 21 رمضان كه مامان جون اينا رفته بودن خونه خاله صفو افطاري فرداش نزديكاي ظهر برگشتن و علي جون را هم با خودشون آوردن تا چند روز نگهش دارن و خاله زودتر بتونه پايان نامه شو جمع و جور كنه و راحت تر به كاراش برسه. وقتي علي را بغل خاله صدي ديدي يك ذوقي كردي كه نگو ..قاه قاه خنديدي و گفتي ايي..... حالا چند روزه كه شماها با هميد...ميونتون خوبه ولي امان از روزي كه سر يه چيز دعواتون بشه يا به خاله صدي گير بدين كه بغلتون كنه...اون يكي ديگه كوتاه نمياد همش جيغ و داد و هل دادن، گيس و گيس كشي و آخرش هم گريه...دائم يكي بايد چهار چشمي مواظبتون باشه كه يه وقت مشكلي بينتون پيش نياد...با همه اين اوصاف موقع خ...
5 شهريور 1390

هفته اي كه گذشت...

سلام عسلكم... اومدم برات بنويسم از خاطرات هفته گذشته كه اكثرا" افطار دعوت بوديم ...دو شب از طرف اداره مامان...يه شب خونه آوا جون ديشب خونه دايي... دو شب هم خودمون مهمون داشتيم... و اما بعد..... زهرا كم كم شروع كرده به راه رفتن البته هنوز خيلي تعادل نداره و معلومه يكم هم ميترسه...تو هم مثل بقيه كلي ذوق ميكني ميبيني زهرا جون داره راه ميره و با همون عكس العملهاي كودكانه ات اونو تشويق ميكني.   چهارشنبه شب از طرف اداره مامان دعوت بوديم به ضيافت قرآني و رفتيم مصلي، همكاراي بابايي كلي ازت فيلم و عكس گرفتن كه ديشب تلوزيون نشون داد...خودت وقتي ديدي چه ذوقي كردي گلم. اينم بگم روز دوش...
29 مرداد 1390

مهموني خاله صفو جون

پنج شنبه شب خونه خاله جون دعوت بوديم به صرف افطار...حسابي خوش گذشت...هزار ماشاا... يه مهموني 120 نفره بود. همه فاميل را كه شيراز بودن دعوت كرده بود ...كلي از فاميلا را كه خيلي وقت بود نديده بوديم اونجا ديدمشون...البته چند نفر از فاميلاي جديد را هم برا اولين بار زيارت كرديم...تو هم كه حسابي با بچه ها خوش گذروندي...به خاطر كمبود جا مهمونيشو تو باغ جنت گرفت..همه چي عالي بود. دستشون درد نكنه. تا ساعت 12 شب اونجا بوديم. برا خواب با عمه رويا رفتيم خونشون. دايي محسن و خاله جون همراه مامان مرجان رفتن خونه خاله صفو. فردا ظهرش هم برگشتيم خونه كه ديديم آقا هوشنگ كه رفته بود اصفهان، جلو در خونه است. خلاصه بعد از استراحت با يه تصميم ناگهاني و غير منتظر...
22 مرداد 1390

ناخوشيها...

عروسكم مدتي كه مطلب برات نذاشتم البته اونم چند تا دليل داشته... يكيش اينه كه دوست نداشتم هيچوقت از ناخوشيات بگم چون حتي يادآوري اونها هم برام ناراحت كننده بوده ...ولي حالا كه خدا را هزار مرتبه شكر بهتر شدي برات مينويسم... يه دليل ديگش هم اينه كه تو اين مدت سرم خيلي شلوغ بوده و بخاطر ماه مبارك رمضان كه امروز دوازدهمين روزشه ساعت كاريمون كمتره و بايد تو همون مدت كم به كارامون برسيم...مضاف بر اين كه چند تا طرح جديد هم برامون اومده كه بايد پيگيريش ميكردم... ماجرا از اين قراره كه يه روز قبل از شروع ماه رمضان هر دو تا دستتو سوزوندي اونم با تابه داغ كه زمين بوده و تو مثلا" ميخواستي بلندش كني...مامان مرجان  نبوده و الا تو همچي بلايي سرت...
22 مرداد 1390