ناخوشيها...
عروسكم مدتي كه مطلب برات نذاشتم البته اونم چند تا دليل داشته... يكيش اينه كه دوست نداشتم هيچوقت از ناخوشيات بگم چون حتي يادآوري اونها هم برام ناراحت كننده بوده ...ولي حالا كه خدا را هزار مرتبه شكر بهتر شدي برات مينويسم... يه دليل ديگش هم اينه كه تو اين مدت سرم خيلي شلوغ بوده و بخاطر ماه مبارك رمضان كه امروز دوازدهمين روزشه ساعت كاريمون كمتره و بايد تو همون مدت كم به كارامون برسيم...مضاف بر اين كه چند تا طرح جديد هم برامون اومده كه بايد پيگيريش ميكردم...
ماجرا از اين قراره كه يه روز قبل از شروع ماه رمضان هر دو تا دستتو سوزوندي اونم با تابه داغ كه زمين بوده و تو مثلا" ميخواستي بلندش كني...مامان مرجان نبوده و الا تو همچي بلايي سرت نمي اومد خاله جونت هم برگشته بود تهران...ظهر كه از سر كار برگشتم خونه ديدم دوتا دستتو گرفتي بالا و تا منو ديدي با بغض گفتي مامان بووه...الهي بگردم خيلي ناراحت شدم. كف هر دو دستت با سر هر ده تا انگشتات پر از تاول بود... يادمه ماه رمضان پارسال هم كه هنوز تهران بوديم موقعي كه داشتم سحري درست ميكردم دستو زدي به قابلمه و سوزونديش...خدا سال ديگه را بخير كنه ...
خلاصه عصرش برديمت دكتر ...خدا را شكر الان خيلي بهتر شدي و خيلي جاش معلوم نيست...بعدش هم تب و اسهال گرفتي اونم خيلي شديد ...هنوز بعد كلي دوا و دكتر آثارش هست و خوب خوب نشدي! نميدونم چرا اينقدر معده ات مشكل داره؟ كلي لاغر و بي جون شدي ولي بزنم به تخته هنوز شيطون بلايي جونم.