ناخوشی فاطمه و کمی درد دل....
به گذشته که برمیگردم میبینم همیشه من عاشق پاییز و زمستان و برف و برف بازی بودم ولی از وقتی ازدواج کردم و بچه دار شدم از این دو فصل بدم اومده اونم بخاطر مریضی و سرماخوردگی بچه ها ...حتی ذوق برف را هم خیلی ندارم. میگم روزای بعدش و یخبندون و لیز خوردنش فاجعه است مخصوصا اگه تو شهری باشی که کوهستانی باشه و سردسیر....یادمه پارسال زمستون دیگه خسته شده بودم از برف و سرما و خدا خدا میکردم تموم بشه دیگه🙂...واقعا هر چیزی حتی بارون و برف هم زیادیش آزاردهنده است. امسال هم از دو سه هفته پیش درگیر سرماخوردگی و دوا و دکتر آیلا و فاطمه و خودم بودیم که مریضی بچه ها باعث شد خودم را کلاً از یاد ببرم دیگه...
دو هفته تمام ما فقط سوپ خوردیم و آش، شلغم و لیمو شیرین و پرتقال + قرص و شربت و کپسول و لم دادن کنار بخاری و زیر پتو ....تا اینکه کم کم سرماخوردگی دست از سرمون برداشت... دخترا شکر خدا بهتر شده بودن و از اونجایی که خیلی وقت بود جایی نرفته بودیم، آخر هفته بعد از دو ماه رفتیم خونه آقا هوشنگ. با وجود بارندگی حسابی به بچه ها خوش گذشت و کلی تو حیاط بازی کردن و بدو بدو ... جمعه شب هم برگشتیم خونه و به سفارش فاطمه کوکو درست کردم چون به قول خودش خیلی وقت بود هوس کوکو کرده بود. بعد شام هم زود جمع و جور کردم و با خستگی فراوان ناشی از سفر و کار خونه خوابیدیم. صبح زود با صدای گریه فاطمه بیدار شدم که مامان حالم بده پاشو... فوری فرستادمش تو دستشویی و گلاب به روتون بالا آورد. یکم نعنا و نبات با آب ولرم دادم خورد ولی باز حالش بهم خورد خلاصه تا قبل رفتن به مدرسه سه بار عوق زد و زردآب بالا آورد. گفتم مامان نگران نباش صفرات بالا زده الان دیگه خوب میشی. لباساش عوض کرد و دست و صورتش شست و گفت آره خیلی بهترم... آماده شدیم رفتیم مدرسه ...به معلمش سفارشش را کردم و اومدم اداره....ساعت 9:30 بود و من هم وسط جلسه که خانوم معلم زنگ زد تا فاطمه حالش بده🤕 گفتم الان میگم باباش بیاد دنبالش ...خلاصه بابایی رفت دنبال بچه ها و بردشون خونه...به تجویز آنا ظهر یه آش دوغ ساده با نعنا و پونه و آویشن درست کردم که کل غذای فاطمه دیروز همین بود + چای زنجبیل با نبات و خدا را شکر واقعا هم خوب شد...دیشب تکالیفش انجام داد و صبح هم رفت مدرسه و ظاهراً که خوب شده دیگه.
ولی از نظر روحی روانی خودم بهم ریختم ...دیشب چند لحظه ای که بچه ها تو حال داشتن بازی می کردن و همسری هم تلویزیون میدید اومدم تو اتاق و دراز کشیدم ...خسته و درمانده ..فکر کردم که خیلی وقته دیگه از خودم غافل شدم ...که حتی خواب و استراحت درست حسابی هم ندارم...همش کار، اداره، خونه و بچه ها ...کاش مسئولین امر فکری به حال مادران شاغل میکردن ...بعضی صبح ها میگم خدایا کاش می تونستم نیم ساعت نه فقط ده دقیقه بیشتر بخوابم...کاش یه روز به اختیار خودم بودم و هر موقع دوست داشتم از جام بلند می شدم... کاش مامانم یا خواهرم نزدیکم بودن و بعضی وقتا با خیال راحت بچه ها را می سپردم بهشون و به کارای شخصیم می رسیدم...کاش........
البته باز میگم خدا را شکر که دو تا فرشته مهربون دارم که وقتی خسته و کوفته رو تخت افتادم یکیش برام آب میاره میگه مامان بخور خوب میشی. یکیش میگه میخوای پاهات ماساژ بدم..میخوای قرص بیارم😍 و اون موقع هست که کل خستگیم میره واقعاً...خدایا ممنونم ازت😍
جدیداً کتابهای انگیزشی میخونم به همه توصیه میکنم که این کتابها را بخونن: چهار اثر از فلورانس اسکاول شین، از دولت عشق، قانون توانگری، چشم دل بگشا و دعا کنید تا بی نیاز شوید از کاترین پاندر ... واقعا عالین، کلاً کتابهای کاترین پاندر خیلی قشنگن بخونید ضرر نمیکنید ..اگه فرصتی شد تو پستی جداگانه در موردشون مینویسم... و حالا چند جمله از این کتابها:
- در عرصه معنویت رقابتی در کار نیست.
- حق من در حمایت رحمت به من عطا می شود.
- خدا حامی منافع و مصالح من است و اکنون خواست خدا از این وضعیت برخواهد خاست.
- تنها آن چیزهایی را به خود جذب می کنید که بی نهایت به آن می اندیشید.
- هیچ کس چیزی به آدمی نمیدهد مگر خود او. و هیچ کس چیزی از آدمی دریغ نمیدارد مگر خود او. "بازی زندگی" یک بازی انفرادی است. اگر خودتان عوض شوید، همه اوضاع و شرایط عوض خواهد شد.