فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره

من و فرشته هام...

هفته ای که گذشت.....

  عسل مامان ديشب خونه دايي حاجي دعوت بوديم با آقا جون اينا و حاج اصغر... شما برخلاف هميشه خيلي خانومي كردي و آروم بودي. شام هم نخوردي...نميدونم چرا اين روزا خيلي اشتهاي غذا خوردن نداري؟! مامان مرجان ميگه احتمالا" داري دندون در مياري...آخه آب دهنت هم همينجوري ميره دست هم همش تو دهنته... امروز صبح تا بيدار شدي شروع كردي به گريه كردن، نمي دونم چت شده بود هيچ جور آروم نميشدي، هميشه وقتي بيدار ميشي ميخندي و تند تند ميگي مامان، بابا...بابايي گفت من امروز ضبط ندارم پيش فاطمه ام، ديگه يه بار نيارمش تا اداره و بيارم خونه. برا همين هم من با آژانس اومدم اداره. آخر هفته جايي نميتونيم بريم...آخه داستان داره... نميخواستم اينجا بگم...آ...
2 تير 1390

سفر

عسلم امروز خيلي حوصله ندارم...آخه ديشب 12 ساعت تو راه بوديم اونم با اتوبوس خيلي خسته ام حسابي هم لالا دارم...تو اتوبوس خيلي اذيت شدي گلم اصلا" رو صندلي بند نميشدي همش ميخواستي راه بري... خيلي مختصر و مفيد مي نويسم هفته پيش دوشنبه عصر با اتوبوس راه افتاديم رفتيم تهران، رفتنمون خيلي عجله اي شد برا همين بليط هواپيما گيرمون نيومد و مجبور شديم با اتوبوس بريم...كلي خوش گذشت. 5شنبه روز پدر بود و 13 رجب...يعني سالگرد ازدواج مامان و بابا...يه جشن كوچولو هم همونجا گرفتيم...برا روز پدر هم برا بابايي پيراهن و شلوار و از طرف شما دخملي گل دو تا تيشرت خريدم...   4شنبه هم كه با هم رفتيم اداره قبلي مامان و يه سر به همكاراي قديمي زديم...
28 خرداد 1390