عسل مامان ديشب خونه دايي حاجي دعوت بوديم با آقا جون اينا و حاج اصغر... شما برخلاف هميشه خيلي خانومي كردي و آروم بودي. شام هم نخوردي...نميدونم چرا اين روزا خيلي اشتهاي غذا خوردن نداري؟! مامان مرجان ميگه احتمالا" داري دندون در مياري...آخه آب دهنت هم همينجوري ميره دست هم همش تو دهنته... امروز صبح تا بيدار شدي شروع كردي به گريه كردن، نمي دونم چت شده بود هيچ جور آروم نميشدي، هميشه وقتي بيدار ميشي ميخندي و تند تند ميگي مامان، بابا...بابايي گفت من امروز ضبط ندارم پيش فاطمه ام، ديگه يه بار نيارمش تا اداره و بيارم خونه. برا همين هم من با آژانس اومدم اداره. آخر هفته جايي نميتونيم بريم...آخه داستان داره... نميخواستم اينجا بگم...آ...