مثل برق گذشت......
دختر نازم دقیقا" سی روز دیگه دو سالت تموم میشه و وارد سومین سال زندگی میشی... یعنی با امروز ٧٠٠ روزه که جمع دونفره من و بابایی با ورود گل باغ زندگیمون سه نفره شده .....
دو سالی که با همه خاطرات شیرین و بعضا" تلخش خیلی زود گذشت...دقیقا" به سرعت برق...اولین صدای گریه ات که خیلی خوشحالم کرد و برایم پر از معنا بود...اولین لبخندت...اولین بار که بهت واکسن زدیم...اولین بار که غلت زدی...اولین نشستن...اولین ایستادن...اولین قدمها...اولین کلمه ...اولین جمله که گفتی... اولین بار که مریض شدی...اولین و ان شاا... آخرین باری که بستری شدی و تا صبح من و بابایی بالای سرت نگران و ناراحت نشسته بودیم...همه و همه خاطراتیست که در ذهنم مرور میکنم...
انگار همین دیروز بود که رفته بودم آزمایشگاه فروردین تو خیابون سپه تا جواب آزمایشمو بگیرم...وقتی خانومه خندید و بهم گفت مبارکه...جواب آزمایشتون مثبته، علی رغم اینکه از قبل یه جورایی مطمئن بودم با حالت بهت و تعجب پرسیدم یعنی چی که مثبته؟! اونم گفت یعنی باردارید دیگه...و برای من چه سخت بود قبول مسئولیت مادری...با خودم فکر کردم یعنی من میتونم؟! آخرش چی میشه؟ زود نبود؟ و هزار سوال و ابهام دیگه که تو ذهنم میومد..... ولی خدا را شکر تا حالا که تجربه شیرینی بوده و خدا را هزاران بار شکر که تو گل خوشبویم را به ما عطا کرد و ما را لایق داشتم دختر نازنینی مثل فاطمه ام کرد.