ده روزی که گذشت....
همونطوری که تو پست قبلی گفتم از جمعه 25 ماه قبل تا سه شنبه ماموریت تهران بودم ...پنجشنبه عصر تو بارون شدید رفتیم شیراز خونه آقا جون ...جمعه ساعت 3 عصر هم من پرواز داشتم که رفتیم فرودگاه و کارت پروازم گرفتم و با اعلام شرکت هواپیمایی مبنی بر اینکه پرواز انجام میشه و تاخیر نداره شماها برگشتین سمت خونه، چون شدید هم بارون میزد و من استرس جاده را داشتم گفتم دیگه نمونید...
ولی علی رغم اعلام، پرواز ما دو ساعت تاخیر داشت و امان از هواپیمایی آسمان که همیشه تاخیر دارن و هیچ موقع هم پاسخگو نیستن..انگار وقت مردم هیچ اهمیتی نداره براشون..در کل ماموریت نسبتا خوبی بود و جناب نوبخت از نزدیک دیدیم و همکاران استانی که اومده بودن و دو روز هم سمینار بود که بد نبود....البته بر خلاف انتظارم از اساتید دانشگاه اصفهان و شیراز که من کارشناسی و ارشدم اونجا خوندم کسی نبود...
جوجوهای مامان هم حسابی بهشون خوش گذشته بود تو این مدت و بابایی سنگ تموم گذاشته بود براشون ...فقط روز اول آیلا با یه پسره دعوا و کتک کاری کرده بود که از همونجا با مدیر مهد صحبت کردم و بهش تذکر دادم اساسی...
بالاخره بعد از اتمام ماموریتم سه شنبه ظهر برگشتم شیراز و از اونجا هم با هماهنگی قبلی راننده اداره اومده بود دنبالم و من اومدم پیش دخترای گلم که حسابی دلم براشون تنگ شده بود...
چهارشنبه با خستگی فراوان اومدم اداره ولی پنجشنبه را مرخصی گرفتم که بمونم پیش گل دخترا و لالا و استراحت بابایی هم مرخصی گرفته بود ...ولی از اونجایی که چهارشنبه شب عروسی نیلوفر دختر دختر خاله من و بابایی بود و شما هم عشق عروسی و جشن و خیلی وقت بود عروسی نرفته بودیم تصمیم گرفتیم بی خیال استراحت بشیم و بریم عروسی... در نتیجه تند تند کارام کردم و جمع و جور کردیم رفتیم خونه آقا هوشنگ ..ساعت 7 شب رسیدیم اونجا و عروسی هم از ساعت 6 بود تو تالار قصر سمت کازرون ...تند تند لباس عوض کردیم و از اونجایی که من خیلی اهل آرایش تند و جیغ نیستم تو ماشین دستی به سر و روی خودم کشیدم فقط ... ساعت 8 و نیم رفتیم تالار و اون شب حسابی خوش گذشت بهمون و واقعا عروسیشون عالی بود...کل فامیل و آشناها اومده بودن .ما هم تا ساعت 2 نصف شب موندیم و شما با نازلی عمو کلا وسط بودین و داشتین قر می دادین...انشاالله که خوشبخت بشن.
ادامه دارد..........