فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

من و فرشته هام...

از هر دري...

خيلي وقته كه نتونستم درست حسابي وب دخملي را آب كنم اونم به چند دليل ...يكي اينكه سرم خيلي شلوغه...علاوه بر كاراي قبليم مسئوليت بازرسي را بهم دادن كه حسابي وقتمو ميگيره و تو كل جلساتش هم خودم بايد برم...ديگه اينكه اتاقمون جابجا شده و اومديم تو ساختمون اصلي و دو هفته درگير جابجايي و چيدمان بوديم...آخر ساله و گزارش ساليانه بايد تنظيم كنم و تو اين گير و دار كلاس آموزشي آزاد كه ميرم هم شده قوز بالا قوز.... خلاصه حسابي خودمو درگير كار و تلاش كردم ..ههههه الان هم خيلي وقت ندارم و خلاصه اتفاقات را ميخوام بگم...ديروز 30 صفر بود و شهادت امام رضا مامان جون نذري داشتن كه من و زن دايي برنجشو درست كرديم و خود مامان جون هم  خورشت...خيلي عالي ش...
5 بهمن 1390

شكرانه معبودم....

خدايا شكرت بابت عشقي كه تو اين چند سال تجربه كردم خدايا شكرت براي تمام روزهاي آفتابي و براي تمام روزهاي غمگين ابري و باراني ... براي غروبهاي آرام و شبهاي تاريك و طولاني تو را شكر مي گويم براي سلامتي و تندرستي و شكر مي گويم بخاطر بيماري، كه قدر سلامتي را بيشتر بدانم. براي تمام شاديهائي كه امسال به من عطا كردي شكر و البته براي غمها تا قدر شاديهايم را بيشتر بدانم تو را شكر مي گويم براي تمام نعمتها كه به من دادي...مادر مهربان و دلسوزم...پدر زحمتكش و عزيزم...شوهر قدردان و مهربونم، دختر پرانرژي و دوست داشتني ام...    پروردگارا، همان را مي خواهم كه تو برايم خواست...
20 دی 1390

بعد از مدتها....

سلام عروسك مامان... بالاخره اومدم اونم بعد از يه غيبت طولاني به خاطر مشغله كاري و ......   متاسفانه هفته هاي قبلو كه ننوشتم چيز زيادي هم يادم نيست...ولي در كل شكر خدا خوب بود... پريروز يعني 5 شنبه هم همراه آوا جون و مامان جون رفتيم ديدين خاله كوكب كه از سفر كربلا برگشته بود و همون شب هم وليمه داشت... اول رفتيم خونه آقا هوشنگ، استراحتي كرديم و بعد همراه اونا رفتيم خونه خاله! خيلي خوش گذشت... فاميل جمع بودن خونه خاله جون، تو كه حسابي با نگار دايي ناصر و امير محمد خاله آمنه بازي و شيطوني كردي...همش در حال بدو بدو بودين از آشپزخونه به پذيرايي و بالعكس فكر كنم بالاي صد بار اين مسيرو رفتي و برگشتي...هههه   بعد از شا...
10 دی 1390

دلم هواي گريه دارد....... (ممنون از لطف همه دوستان! رمزو برداشتم تا ببينين مسئله اي نبوده)

ديروز جمعه ساعت 6 صبح راه افتاديم سمت خونه آقا هوشنگ...هوا كمي سرد بود ولي جاده نسبتا" خلوت بود يكي دو بار هم بين راه برا استراحت توقف داشتيم...قرار بود 5شنبه ظهر بريم ولي به خاطر جلسه اي كه عصر 5 شنبه اداره برا بابايي گذاشته بود نتونستيم بريم. خلاصه ساعت 8:20 دقيقه رسيديم خونه...عمه رويا و عمو مجتبي و عمو مهدي هم اومده بودن. خلاصه جمعمون جمع بود و كلي هم خوش گذشت...تو هم حسابي با زهرا و تاتي عمه رويا بازي كردي و كلي هم تو باغ بدو بدو كردي...بزنم به تخته اشتهات هم كه خيلي بهتر شده بود. عمه و عمو مجتبي شب برگشتن شيراز. ولي خودمون مونديم و امروز صبح زود راه افتاديم. اول رفتيم دنبال خاله كوكب.چون مي خواست بره اصفهان تا يه سري به دخترش بز...
4 دی 1390

مهري كه گذشت....

نميدونم از كجا شروع كنم و بگم...اين مدت سرم خيلي شلوغ بوده، فرصت نكردم بيام و وبلاگ دختر نازمو به موقع آپ كنم... مثلا" ميخواستم 6 مهرماه  دقيقا" ساعت تولدت يه پست برات بذارم كه نشد. فقط هول هولكي روز تولد خودم چند تا ازعكسهاي آتليه را گذاشتم... آهان از تولد دوسالگي فاطمه جوني بگم كه چقدر نقشه كشيده بودم ولي هيچكدومو نتونستم عملي كنم...ميخواستم تولد تمدار بگيرم ولي خب... جور نشد..آخه دقيقا" روز تولدت از صبح تا شب وزارتخونه برام دوره گذاشته بود...بعدش هم درگير جابجايي و اسباب كشي خونه...اين شد كه به گرفتن يه كيك ساده و دادن يه جوجه كباب رضايت داديم... ايشاا... نقشه هامون باشه براي جشن تولد سالهاي بعد كه دختري خودش هم ديگه ب...
27 مهر 1390

رفته بوديم خونه آوا جون و نانا...

٥شنبه ساعت 7 عصر راه افتاديم سمت خونه آوا جون، 9 شب رسيديم...جاده خيلي شلوغ بود. عمه فريبا با محمد و هانيه هم اونجا بودن...البته بعد از عقد عمو و خاله رفته بودن كه يه مدت پيش نانا بمونن...آخه عمه فريبا دوباره ني ني دار شده اونم كاملا" ناخواسته...اين مدت هم طبق معمول ويار شديد داشته همراه با معده درد و بي اشتهايي زياد... خدا بقيشو بخير كنه. به گفته خودش الان ني نيش 50 روزه است. ان شاا... به سلامتي و راحتي اين روزا و ماهها را پشت سر بذاره و ني نيشو دنيا بياره! خلاصه وقتي رسيديم عمه خواب بود. يه ساعت بعدش آوا جون و عمو مجتبي هم كه رفته بودن ويلاي عمه رويا،‌ اومدن خونه. ديروز تو با هانيه و محمد كلي بازي...
19 شهريور 1390

مباركـــــــــــــــــــا بــــــــــــــــــــاد....

امروز 17 شهريور و 9 شواله...يعني دو سال قمري عسل مامان امروز تموم ميشه و وارد سومين سال زندگيش ميشه..هورااااااااااااا!!!!       حالا ديگه دخملي واقعا" برا خودش خانومي شده...كم كم داره ياد ميگيره كه هر وقت لازمه بره دستشويي به مامان بگه... ديگه بهونه شير را نميگيره...شيرخشك تعطيل شده...هر وقت خوابش مياد ميگه مامان مامان لالا! عاشق آب بازي و حمومه، البته از شستن موهاش خوشش نمياد..كلي كلمه و جمله جديد ياد گرفته... اسم همه خاله ها، دايي ها و عموها، عمه ها و بچه هاشونو ميگه.. خودش غذاشو ميخوره ..البته اين مورد را از اول دخملي مستقل بود و از همون شش هفت ماهگيش خودش قاشقشو ...
17 شهريور 1390