فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

من و فرشته هام...

دلم هواي گريه دارد....... (ممنون از لطف همه دوستان! رمزو برداشتم تا ببينين مسئله اي نبوده)

1390/10/4 11:26
نویسنده : مامان پری
586 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز جمعه ساعت 6 صبح راه افتاديم سمت خونه آقا هوشنگ...هوا كمي سرد بود ولي جاده نسبتا" خلوت بود يكي دو بار هم بين راه برا استراحت توقف داشتيم...قرار بود 5شنبه ظهر بريم ولي به خاطر جلسه اي كه عصر 5 شنبه اداره برا بابايي گذاشته بود نتونستيم بريم. خلاصه ساعت 8:20 دقيقه رسيديم خونه...عمه رويا و عمو مجتبي و عمو مهدي هم اومده بودن.

خلاصه جمعمون جمع بود و كلي هم خوش گذشت...تو هم حسابي با زهرا و تاتي عمه رويا بازي كردي و كلي هم تو باغ بدو بدو كردي...بزنم به تخته اشتهات هم كه خيلي بهتر شده بود. عمه و عمو مجتبي شب برگشتن شيراز. ولي خودمون مونديم و امروز صبح زود راه افتاديم. اول رفتيم دنبال خاله كوكب.چون مي خواست بره اصفهان تا يه سري به دخترش بزنه. آخه آخر هفته داره ميره كربلا... پس فردا عيد قربانه و شبش هم دعوتيم عروسي. آقا جون و دايي حاجي و خودمون. برا همين احتمالا" فردا راه بيافتيم سمت اصفهان...من فردا و 3شنبه را مرخصي گرفتيم.

غرض از همه اين مقدمات...

موقع اومدن خاله كوكب شروع كرد به تعريف خاطرات تلخ و شيرين گذشته...اول اينو بگم كه دو تا از عموهاي بابايي همون اول جوونيشون شهيد شدن. شهيد ع. محمدي و شهيد ا. محمدي...شهيد ع. تو عمليات فتح المبين و شهيد ا. توسط اشرار و حزب كومله.

خاله از خاطرات اونها گفت و گفت....ميگفت هر موقع ميرم سر مزار شهيد ع. احساس مي كنم به زيارت يكي از امام زاده ها رفتم، آخه خيلي پاك و معصوم بود...يك هفته قبل از شهادتش خبر اومد كه داره از همه فاميل و آشناها خداحافظي ميكنه و طلب حلاليت داره...گويا يكي يكي در خونه ها ميرفته...تو اين رفت و آمدها بعضيا بهش گير ميدادن كه كجا داري ميري؟ نرو! تو هنوز خيلي جووني...حالا ميري چيكار كني؟ مثلا" كل عراقيا را ميتوني شكست بدي و از اين جور حرفها...اينم ناراحت ميشده و ميگفته من نرم اون نره پس كي بره...وظيفه همه است و خلاصه جواب ميداده...خاله ميگه شنيدم كه خيلي ناراحت مي شده و گله مند بوده كه چرا اينجوري ميگن...ميگفت ده دقيقه بود كه اين حرفو شنيده بودم كه ديدم در ميزنن دررا باز كردم ديدم پسرعمومه (همين عموي شهيد بابايي). ميگفت تعارفش كردم گفت ممنون برا خداحافظي و طلب حلاليت اومدم...من هم اصلا" نپرسيدم كه كجا ميري و هيچي هم نگفتم...ديدم اومد تو ... شب هم موند...خلاصه شام درست كردم و دور هم خورديم. بعد شروع كرد از جبهه و جنگ و رزمنده ها گفت...گفت تو سنگري كه ما را آموزش ميدادند هر نيمه شب براي خوندن نماز شب از خواب بيدار ميشدم دو نفر بوديم كه با هم تو يه سنگر بوديم ..خلاصه وقتي بيدار ميشديم هوا خيلي تاريك بود...يه شب بعد از وضو گرفتن  گفتم خدايا چرا اينقدر تاريكه...حالا چطوري برم تو سنگر و نماز بخونم يك دفعه متوجه شدم كه سنگر نورانيه و يه سيدي هم توش داره نماز ميخونه..سريع اومدم و با دوستم پشت سرش نماز خوندم...بعد از نماز به دوستم گفتم اين سيدي كه باهامون تو سنگره كيه؟ گفت كدوم؟ گفتم مگه نميبيني همين كه پشت سرش نماز خونديم...دوستم خنديد و گفت ما پشت سر كسي نماز نخونديم كه...گفتم الان نميبيني سنگر چقدر نوراني و روشنه؟! گفت نه! كاملا" تاريكه...تا اينو گفت بدنم لرزيد ..گريه  امانم نداد اينقدر گريه كردم كه از حال رفتم تو عالم رويا همون سيد نوراني را ديدم... همون آن در ذهنم گذشت كه اين امام زمان (عج) است. لبخندي بهم زد و گفت تو حزب مهدي هستي و سرباز حسين و تو منطقه ...(خاله اسمشو يادش رفته بود) پيروز ميشي...بعد ديدم كه تو يه دشت بزرگم صداي بابامو شنيدم برگشتم ديدم دنبال سرم داره مياد ...بعد مادرمو ديدم كه يه چادري را محكم دور خودش پيچيده...با گريه گفتم شرمنده تم مادر.......بعد از خواب پريدم ديدم اذان صبحه وضو گرفتم و نماز خواندم ...خاله ميگفت به اينجا كه رسيد به شدت گريه كرد. گفت مادرم خيلي  زحمت من را كشيد ولي من هيچ كاري براش نكردم...نيت كرده بودم دو سال براش نماز بخونم كه اون هم نتونستم... بعدش هم دوباره گريه كرد...ميگفت بهش گفتم برادر من چرا ناراحتي؟ خب هنوز خيلي وقت داري! انشاا... ميخوني. خلاصه شب عجيبي بود همش رفتارش يه جوري بود. تا حدود 12 شب بيدار بوديم و حرف ميزديم.  بعدش خوابيديم... نصف شب احساس كردم صداي قرآن مياد. بلند شدم تا پسر عمو داره نماز شب ميخونه و گريه ميكنه...ميگفت فرداش هم بعد از صبحانه رفت...كمتر از يك هفته بعدش روز 13 بدر بود. همون روز خبر تير خوردن و شهيد شدنش را تو همون منطقه كه تو خواب ديده بود را آوردن...قيامتي به پا شد..آخه خيلي تو فاميل دوسش داشتن...باورمون نميشد كه شهيد شده باشه...ميگفتيم حتما" بعد از تير خوردن اسير شده...با اين وجود چند تا از مردا رفتن سمت اهواز و آبادان و ...دنبال يه سر نخي ازش...ولي هيچ خبري نشد...همه سرد خونه ها را گشته بودن...پيدا نشده بود. ديگه كم كم نا اميد شدن...بعد از حدود دو ماه براش يه قبري درست كردن و ما هم لباساي مشكي تنمون كرديم و براش مراسم گرفتيم...

يك سال و چند ماه گذشت ...به برادر ديگه اش همه سفارش ميكردن كه تو ديگه يه وقت به سرت نزنه بري جبهه ولي اون هم بي خبر رفته بود و خبر اون را هم اوردن...يك روزايي داشتيم...همش گريه و عزا...تو مراسم تشييع عمو ا. بابايي هم كه چند سال بيشتر نداشته بين جمعيت گم ميشه كه بعد از كلي گشتن پيداش ميكنن.

خاله ميگفت هر بار اسيرا آزاد ميشدن ميرفتيم...ميگفتيم حتما" پسر عمو هم مياد ولي.... خلاصه عمو ع. جسدش 8 سال پيدا نميشه و خبري هم ازش نميرسه...تا اينكه بعد از 8 سال جسدش مياد و دوباره مراسم و عزا...انگار كه تازه شهيد شده باشه.........

با حرفای خاله بد جوری بغضم گرفت ولی نمیخواستم جلوش گریه کنم...یعنی یه جورایی خجالت کشیدم...بغضمو خوردم ولی دلم خیلی گرفته...گفتم بیام اینجا ثبتش کنم...........

شنبه ١٤/٨/٩٠

پسندها (11)

نظرات (12)

سیما - مامان هلیا
26 آذر 90 13:43
سلام دوست خوبم .
اتفاقا من هم این روزها دل و دماغ حسابی ندارم . می خوام برم سر خاک پدرم و زار زار دل گرفته ام رو اونجا خالی کنم . اگه دوست داشتی رمز رو بهم بده . ممنون


مرسي گلم.....خدا رحمتشون كنه...
tahi
26 آذر 90 18:43
maman pari ramzesha mbegu dge


ممنون گلم
باشه چشم اصلا" رمزو برش ميدارم...هههههه
مریم مامان درسا
29 آذر 90 6:47
سلام عزیزم
نبینم ناراحتی ها،بخند عزیز دلم
روي گل شما به سرخي انار ، شب شما به شيريني هندوانه ، خندتون مانند پسته و
عمرتون به بلندي يلدا . شب يلدا مبارک


ممنون عزيزم.....همچنين برا شما و دخملي ناز.
بهار(بوسه ی تقدیر)
8 دی 90 12:27
ای واااااای فک کنم اسم نزاشتم.
مامان آیلینمامان آیلین
15 مهر 98 10:51
😔
مامان تربچهمامان تربچه
25 مهر 98 22:42
یادشان گرامی🌷
مامان پری
پاسخ
🌷
مامان و بابامامان و بابا
27 آذر 98 9:21
💐
مامانیمامانی
7 دی 98 12:03
روحشان شاد و یادشان گرامی
مامان پریمامان پری
8 دی 98 11:17
سپاس از اظهار لطف همه عزیزانم💐
مامان جونیمامان جونی
7 خرداد 99 9:35
روحشون شاد💐
مامان پریمامان پری
8 خرداد 99 11:17
مرسی عزیزم
مامانیمامانی
7 تیر 99 12:22
🌷🌷