بعد از مدتها....
سلام عروسك مامان... بالاخره اومدم اونم بعد از يه غيبت طولاني به خاطر مشغله كاري و ......
متاسفانه هفته هاي قبلو كه ننوشتم چيز زيادي هم يادم نيست...ولي در كل شكر خدا خوب بود...
پريروز يعني 5 شنبه هم همراه آوا جون و مامان جون رفتيم ديدين خاله كوكب كه از سفر كربلا برگشته بود و همون شب هم وليمه داشت... اول رفتيم خونه آقا هوشنگ، استراحتي كرديم و بعد همراه اونا رفتيم خونه خاله! خيلي خوش گذشت... فاميل جمع بودن خونه خاله جون، تو كه حسابي با نگار دايي ناصر و امير محمد خاله آمنه بازي و شيطوني كردي...همش در حال بدو بدو بودين از آشپزخونه به پذيرايي و بالعكس فكر كنم بالاي صد بار اين مسيرو رفتي و برگشتي...هههه
بعد از شام با آقا هوشنگ برگشتيم خونه شون. آوا جون و مامي هم موندن همونجا تا جمعه صبح آوا جون يه سر به عمه مهتابش بزنه....
جمعه صبح هم به پيشنهاد آقا جون جمع و جور كرديم و رفتيم بيرون...اونجا هم خيلي خوش گذشت...آقا هوشنگ رفت برا شكار و دو تا قمري هم زد...من و بابايي هم يكم تمرين تيراندازي كرديم...ههههه...بعد از ناهار برگشتيم خونه...
عصرش هم آوا و مامي با ماشين اومدن دنبالمون و ساعت 5 راه افتاديم سمت خونه...ساعت 7 رسيديم نماز خونديم، شام كه نذري برامون آورده بودن را خورديم و خوابيديم...