فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 روز سن داره

من و فرشته هام...

مباركــــــــــــــــــــــــــــ ... مباركــــــــــــــــــــــــــــ ...خاله رفت خونه بخت......

اين چند روزه سرمون فوق العاده شلوغ بود...خب معلومه.. عقد و عروسي همينه ديگه! مخصوصا" اگه از اقوام درجه يك عروس يا داماد باشي...حالا اگه از دو طرف هم جزء خانواده عروس و داماد باشي كه ديگه گفتن نداره... عروسی خاله و عمو...چي ميشه! دخملي عسل يه خاله داره كه خيلي هم دوسش داره حالا شده زن عمو براش..ههههه... بزار از قبلترش برات بگم.. چهارشنبه هفته گذشته كه عيد فطر بود...ناهار خونه آوا جون بوديم. عصرش همراه خاله صفو و آواجون و مامان مرجان راه افتاديم رفتيم سمت كازرون..شام خونه آقا جون بوديم ... عمه فريبا، عمه رويا و عموها هم اومده بودن.  بعدش آواجون و بقيه برا خواب رفتن خونه عباس آقا...فردا و پس فرداش هم كه تع...
14 شهريور 1390

مثل برق گذشت......

دختر نازم دقیقا" سی روز دیگه دو سالت تموم میشه و وارد سومین سال زندگی میشی... یعنی با امروز ٧٠٠ روزه که جمع دونفره من و بابایی با ورود گل باغ زندگیمون سه نفره شده ..... دو سالی که با همه خاطرات شیرین و بعضا" تلخش خیلی زود گذشت...دقیقا" به سرعت برق...اولین صدای گریه ات که خیلی خوشحالم کرد و برایم پر از معنا بود...اولین لبخندت...اولین بار که بهت واکسن زدیم...اولین بار که غلت زدی...اولین نشستن...اولین ایستادن...اولین قدمها...اولین کلمه ...اولین جمله که گفتی... اولین بار که مریض شدی...اولین و ان شاا... آخرین باری که بستری شدی و تا صبح من و بابایی بالای سرت نگران و ناراحت نشسته بودیم...همه و همه خاطراتیست که در ذهنم مرور میکنم.....
7 شهريور 1390

علي جون اومده....

دوشنبه هفته گذشته مصادف با 21 رمضان كه مامان جون اينا رفته بودن خونه خاله صفو افطاري فرداش نزديكاي ظهر برگشتن و علي جون را هم با خودشون آوردن تا چند روز نگهش دارن و خاله زودتر بتونه پايان نامه شو جمع و جور كنه و راحت تر به كاراش برسه. وقتي علي را بغل خاله صدي ديدي يك ذوقي كردي كه نگو ..قاه قاه خنديدي و گفتي ايي..... حالا چند روزه كه شماها با هميد...ميونتون خوبه ولي امان از روزي كه سر يه چيز دعواتون بشه يا به خاله صدي گير بدين كه بغلتون كنه...اون يكي ديگه كوتاه نمياد همش جيغ و داد و هل دادن، گيس و گيس كشي و آخرش هم گريه...دائم يكي بايد چهار چشمي مواظبتون باشه كه يه وقت مشكلي بينتون پيش نياد...با همه اين اوصاف موقع خ...
5 شهريور 1390

هفته اي كه گذشت...

سلام عسلكم... اومدم برات بنويسم از خاطرات هفته گذشته كه اكثرا" افطار دعوت بوديم ...دو شب از طرف اداره مامان...يه شب خونه آوا جون ديشب خونه دايي... دو شب هم خودمون مهمون داشتيم... و اما بعد..... زهرا كم كم شروع كرده به راه رفتن البته هنوز خيلي تعادل نداره و معلومه يكم هم ميترسه...تو هم مثل بقيه كلي ذوق ميكني ميبيني زهرا جون داره راه ميره و با همون عكس العملهاي كودكانه ات اونو تشويق ميكني.   چهارشنبه شب از طرف اداره مامان دعوت بوديم به ضيافت قرآني و رفتيم مصلي، همكاراي بابايي كلي ازت فيلم و عكس گرفتن كه ديشب تلوزيون نشون داد...خودت وقتي ديدي چه ذوقي كردي گلم. اينم بگم روز دوش...
29 مرداد 1390

مهموني خاله صفو جون

پنج شنبه شب خونه خاله جون دعوت بوديم به صرف افطار...حسابي خوش گذشت...هزار ماشاا... يه مهموني 120 نفره بود. همه فاميل را كه شيراز بودن دعوت كرده بود ...كلي از فاميلا را كه خيلي وقت بود نديده بوديم اونجا ديدمشون...البته چند نفر از فاميلاي جديد را هم برا اولين بار زيارت كرديم...تو هم كه حسابي با بچه ها خوش گذروندي...به خاطر كمبود جا مهمونيشو تو باغ جنت گرفت..همه چي عالي بود. دستشون درد نكنه. تا ساعت 12 شب اونجا بوديم. برا خواب با عمه رويا رفتيم خونشون. دايي محسن و خاله جون همراه مامان مرجان رفتن خونه خاله صفو. فردا ظهرش هم برگشتيم خونه كه ديديم آقا هوشنگ كه رفته بود اصفهان، جلو در خونه است. خلاصه بعد از استراحت با يه تصميم ناگهاني و غير منتظر...
22 مرداد 1390

ناخوشيها...

عروسكم مدتي كه مطلب برات نذاشتم البته اونم چند تا دليل داشته... يكيش اينه كه دوست نداشتم هيچوقت از ناخوشيات بگم چون حتي يادآوري اونها هم برام ناراحت كننده بوده ...ولي حالا كه خدا را هزار مرتبه شكر بهتر شدي برات مينويسم... يه دليل ديگش هم اينه كه تو اين مدت سرم خيلي شلوغ بوده و بخاطر ماه مبارك رمضان كه امروز دوازدهمين روزشه ساعت كاريمون كمتره و بايد تو همون مدت كم به كارامون برسيم...مضاف بر اين كه چند تا طرح جديد هم برامون اومده كه بايد پيگيريش ميكردم... ماجرا از اين قراره كه يه روز قبل از شروع ماه رمضان هر دو تا دستتو سوزوندي اونم با تابه داغ كه زمين بوده و تو مثلا" ميخواستي بلندش كني...مامان مرجان  نبوده و الا تو همچي بلايي سرت...
22 مرداد 1390

ای دبستانی‌ترین احساس من...

ای دبستانی‌ترین احساس من... خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن مانا ترند درس‌های سال اول ساده بود آب را بابا به سارا داده بود درس پند آموز روباه وکلاغ روبه مکارو دزد دشت وباغ   روز مهمانی کوکب خانم است سفره پر از بوی نان گندم است  کاکلی گنجشککی با هوش بود فیل نادانی برایش موش بود با وجود سوز وسرمای شدید ریز علی پیراهن از تن میدرید  تا درون نیمکت جا می شدیم ما پر از تصمیم کبری می شدیم پاک کن هایی زپاکی داشتیم یک تراش سرخ لاکی داشتیم   کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت دوشمان از حلقه هایش درد داشت گرمی دستان ما از آه بود برگ دفترها به رنگ کاه بود  مانده در گوشم صدایی چون تگرگ خش خش جاروی &...
22 مرداد 1390

خاطرات شيرين كودكي يادش بخير...

نمیدونم چرا يه دفعه دلم هواي دوران بچگيم را كرد؟!....دوراني كه سالهاي سال از اون فاصله گرفتم ولي يادآوري خاطراتش هميشه برام دلنشين و تازه بوده و هست ... خوب يادم هست ، تیتراژ شروع برنامه کودک اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، با آهنگ بق ..بق..بق..بق..بق... یه دفعه خوشحال مي پريد بالا... پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان ...   بعد خانم خامنه يا رضايي مي اومدن و بعد سلام و احوالپرسي ميكردن و بعدش اعلام برنامه ها...همه ميخكوب پاي تلوزيون 14 اينچ بدون كنترل كه روي ميز تلوزيون دو طبقه شيشه اي بود، مينشستيم. البته يادمه بيشتر همسايه ها تلوزيون سياه و سفيد 14 اينچ پارس داشتن با باكس رنگي قر...
22 مرداد 1390

اي بي وفا

سلام دخملي خاله دوست مامان! از ديشب نديدمت...ديروز عصر با مامان مرجان و آوا جون همراه خاله ها و دايي مهدي رفتيم پارك مهر...شام هم يه كباب توپ همونجا زديم تو رگ...موقع برگشتن گير دادي كه ميخواي با خاله بري! خلاصه هر كاري كردم از خر شيطون نيومدي پايين... خودمونيما اگه بخواي به يه چيز گير بدي هيچكي حريفت نميشه كه...خلاصه نانا گفت اذيتش نكن ميبريمش خونه...آخه دختر خوب مگه خودت خونه زندگي نداري...شب قبلش هم همين برنامه را سرمون درآوردي...ساعت 2 ديروز  اومديم دنبالت و رفتيم خونه خودمون ...بعد از خواب ظهرت دوباره شروع كردي به نق و نوق. برا همين زنگ زديم و هماهنگ كرديم برا پارك ...حالا نميدونم اين بهانه گيريا و گير دادنا از...
30 تير 1390