پایان سال تحصیلی 98-1397
به لطف خدای مهربون دیروز فاطمه گلی آخرین امتحانش را به خوبی داد و تعطیل شد. اینم یه مرحله از تحصیل فاطمه که به خوبی و خوشی به پایان رسید. انشاالله که همیشه خدا پشت و پناه گل دخترا باشه و همه جا حافظشون.😍. ساعت 12 رفتم دنبال دختریم و چند تا عکس هم تو حیاط مدرسه شون از فاطمه جونیم گرفتم به عنوان یادگاری و حسن ختام پایان کلاس سوم ابتدایی. هرچند فاطمه از ذوق تعطیلی خیلی تمایل به عکاسی نداشت و با اصرار من قبول کرد.
یادش بخیر من کلاس سوم ابتدایی دانش آموز مامانم بودم و بیشترین خاطراتی که از دوران ابتدایی دارم مربوط به همون سال هست. اون موقع خبری از گوشی و عکس و ثبت خاطرات نبود و هر چه که هست خاطرات شفاهی حک شده تو ذهنم هستن. من اسم دوستام هم خیلی یادم نمیاد چون بخاطر کار و دانشگاه بابام چندین بار مدرسه عوض کردم و جابجا شدیم، از این شهر به اون شهر رفتیم و در نتیجه دوستای مختلف تو شهرهای مختلف داشتم.
کلاس سوم ابتدایی که بودم یادمه امتحانات پایان سال با وجودی که تو ریاضی و املا بیست شده بودم مامان یه نمره ازم کم کرد و توجیهش هم این بود که کسی فکر نکنه چون دخترشم ارفاق کرده بهم و همه درسا را بیست داده... نقش معلمی و مادریش کاملاً از هم تفکیک کرده بود و من تو مدرسه واقعاً ازش حساب میبردم. جرأت نداشتم دست از پا خطا کنم و وای به روزی که درس نخونده باشم یا یکی از بچه ها بخواد شکایت من به معلم کنه اونوقت مامان خانم من را تنبیه میکرد.
یادمه همین موقع از سال بود و آخرای سال تحصیلی یه بار بعد مدرسه چند تا از بچه ها باهم قرار گذاشته بودن برن باغ یکی شون که یکم دور بود از مدرسه. زنگ آخر به منم گفتن و من هم همراهشون شدم. از ذوق باغ و تو عالم بچگی فراموش کردم به مامانم بگم. تا نگو اون چند نفر هم از ترس اینکه اجازه ندن بهشون به خانواده هاشون نگفتن. خلاصه ما رفتیم باغ توت و گوجه سبز و ... و حسابی خوردیم و خوش گذروندیم غافل از اینکه مامان باباها همه جا در به در دنبال ما میگردن و رفتن دم خونه ما که بچه ها بعد از مدرسه نیومدن خونه. القصه بعد یکی دو ساعت تفریح و خوشگذرونی برگشتیم. پدر و مادرا تا ما را دیدن دویدن سمتمون که کجا بودین و مشکلی که ندارین؛ از یه طرف خوشحال بودن که اتفاق بدی نیفتاده برامون و از یه طرف شاکی که چرا بازیگوشی کردیم و اینقدر همه را نگران خودمون. اون شب مامانم تذکر اساسی داد بهم و گفت خیلی کار بدی کردم و انتظار نداشته ازم گفتم منم آخر سر بهم گفتن و حواسم نبود که بگم بهت. گفت تو نباید بچه ها را می بردی اصلاً و تقصیر تو بیشتره....خلاصه به خیال ما ماجرا تموم شد و ظاهراً ختم به خیر. تا فردا صبح که رفتیم سر کلاس مامان خانوم اول کلاس ماجرای روز قبل را گفت و اینکه کار خوبی نکردیم و ممکن بود هزار جور اتفاق بیفته و بعد اسامی دانش آموزا که رفته بودن باغ را خوند که بیاین جلو کلاس. خب منم با ترس بلند شدم رفتم پای تخته. به جان خودم ترس من از همشون بیشتر بود چون میدونستم مامان خانم ارفاقی در حق من نمیکنه. خلاصه بعد اینکه همه ما معذرت خواهی کردیم و قول دادیم دفعه اول و آخرمون باشه از بین جمع من به نمایندگی از بقیه تنبیه بدنی شدم و دو تا خط کش کف دستم خوردم اونم از مامانم و جلو بقیه بچه ها تا یادم باشه دیگه از این غلطا نکنم. خب خیلی برام سنگین بود و سخت...ولی درس عبرتی شد برام برای همیشه عمر ....
این یکی از خاطرات من از کلاس سوم ابتداییم. هر بار برا مامانم تعریف میکنم میگه یادم نمیاد والا...باغ رفتنتون یادمه ولی تو را زدم یادم نیست. 😅 اینم از شانس ما...
و در ادامه عکس های فاطمه جونم......
خانم رمضانی مهربون معلم کلاس اول و خانم رضایی عزیز معلم کلاس دوم دختری که تو حیاط مدرسه پیش دانش آموزاشون نشسته بودن و منم از فرصت استفاده کردم.😍
(متاسفانه تا من رسیدم مدرسه معلم امسالش خانم زارع عزیز رفته بودن)
از خدای مهربون میخوام کمک کنه دخترای گلم در هم مراحل زندگیشون موفق باشن و انشاالله بتونن در آینده انسانی موفق برای جامعه و بنده خوبی برا خدا باشن. و به ما هم توفیق بده پدر و مادر خوبی براشون باشیم. انشاالله