فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

من و فرشته هام...

سلام بر همگی...

1398/3/30 11:05
نویسنده : مامان پری
323 بازدید
اشتراک گذاری

امروز اومدم اینجا و آخرین پستم که نگاه کردم دیدم تا یک ماه بیشتره که به وبلاگ گل دخترا سر نزدم و خاطرات قشنگشون را ننوشتم...نه اینکه خبری نباشه اتفاقاً خبر زیاد بود ولی این یک ماهه اینقدر درگیری و مشغله داشتم که متاسفانه نتونستم خاطرات را روزانه ثبت کنم. حالا سعی میکنم تا جایی که حافظه ام یاری کنه یه گذری به این یکماه داشته باشم...این چند وقته به وب دوستای خوبم هم نتونستم سر بزنم که امیدوارم حال همگی خوب باشه. سعی میکنم به مرور به همه سر بزنم. به قول معروف، دوستان گلم عذر تقصیر!😂 

خب حالا خاطرات....

ماه رمضان را که چند باری افطار دعوت بودیم دوبار هم خودمون افطار دادیم یه بارش با دعوت تو خونمون و یه بار هم نذری... آخرین پنجشنبه هم که عمه رویا اینا طبق برنامه هر سال تو باغ ویلاشون سمت قلات همه را دعوت کرده بودن ..یه مهمونی سیصد، چهارصد نفره با حضور کل فامیل که ما هم رفتیم..عمه فریبا و عمه زیبا هم برا اولین بار اومده بودن چون همون روز عصرش مراسم تشییع پسر عمه زن عمو صدیق بود که از همون طرف اومدن افطاری. تصمیم داشتیم تعطیلات عید فطر که با تعطیلات 14-15 خرداد همزمان شده بود و در مجموع 4 روز تعطیل بودیم بریم سمت شهرکرد که مهانسرا جور نشد ما هم گفتیم پس بریم بوشهر اگه هوا گرمه حداقل دریا داره و بچه ها هم عاشق آب هستن و دریا...بعد اوکی شدن مهمانسرا دوشنبه آخر ماه رمضان که 13 خرداد بود بعد از افطار رفتیم خونه آقا هوشنگ. ساعت 2:30 شب رسیدیم تا عمو مجتبی اینا هم همون شب اومدن. سه شنبه صبح همراه آنا و عمو مجتبی اینا راه افتادیم سمت بوشهر. ظهر رسیدیم و مهمانسرا را تحویل گرفتیم. علی رغم پیش بینی ما بوشهر خیلی هم خلوت نبود و مسافرای زیادی اومده بودن، هوا هم از اون چیزی که فکر می کردیم خیلی بهتر بود. روز بعد هم دایی حاجی اینا اومدن پیشمون که بچه ها حسابی ذوق کردن. بعد هم زنگ زدیم آقا اینا پاشید بیاید جمعمون جمعه، خاله جونی هم که از تهران اومده بود اونجا بود و بچه ها اصرار که بگو خاله بیاد ببینیمش.خلاصه شب هم آغا جون و آنا همراه خاله اومدن بوشهر و این چند روزه حسابی به بچه ها و ما خوش گذشت. البته کنار دریا را فقط شب ها میرفتیم که واقعا عالی بود..هم هوا خوب بود هم آب دریا کمی گرم و بچه ها می تونستن حسابی بازی کنن تو آب.

بعد برگشت به خونه هم من درگیر دندونپزشکی و دکتر بودم تا امروز که هنوز هم ادامه داره🙁..دو تا از دندونام کشیدم که کشیدن دندون عقل حسابی اذیتم کرده هنوز درد دارم و از دیروز گوشم هم درد میکنه، تو این مدت هر روز فقط چند قاشق سوپ خوردم یا آش + آب میوه و کمپوت و نزدیک دو هفته است برنج و نون نخوردم...منی که هر روز باید برنج میخوردم😖. فکر کنم چند کیلو کم کرده باشم که شاید تنها نکته مثبتش همین بوده.😀 بعدش هم با کمال شجاعت سه تا از دندونام که پوسیدگی سطحی داشت را پر کردم..می مونه دو تا دندون خالی که باید ایمپلنت کنم..واقعا به نظرم بدترین درد دندون درده و من وحشت دارم از کارای دندونپزشکی و همیشه فراری بودم.... برا همین با وجودی که با دکترم صحبت کردم و عکس گرفتم و نوبت زدم برا ایمپلنت هنوز مرددم. شایدم فعلاً بزنم به بی خیالی مثل این چند سال........

دیگه اینکه آزمایش خون و سونو کلیه هم دادم که خدا را شکر مشکل خاصی نیست. چون کلیه هامون ارثی سنگ سازن و من همیشه ترس داشتم برا خودم که سونوگراف گفت کلیه هاتون سالمه خدا را شکر. یکم کبد چرب دارم که متخصص داخلی مجدد آزمایش آنزیمهای کبدی نوشته که دیروز انجام دادم ببینم چی میشه... البته گفت طبق سونو در حد رژیم هست و نیاز به دارو نیست که به اصرار من برام قرص هم نوشت البته با دوز خیلی کم....و واقعا که سلامتی بالاترین نعمت هست... (یا من اسمه دواء و ذکره شفاء)

این پستم عکس نداره چون گل دخترا تو یکی از روزهای ماه رمضان که من و بابایی رفته بودیم بیرون و گوشیم گذاشته بودم پیششون تا بازی کنن گوشی را سوزوندن. قربونشون برم هیچکدوم هم گردن نگرفتن و گفتن نمیدونیم چرا روشن نمیشه... گوشی که چند ماه پیش بعد کلی تحقیق خریده بودم و دوسش داشتم....حالا من موندم بدون گوشی اندروید تو این اوضاع آشفته بازار قیمتها.فدای سر دختر طلاها... البته این دور بودن از فضای مجازی و تل و وات بد هم نبوده برام و حداقل وقتم خیلی هدر نرفته مثل قبل...حالا بعداً عکسایی که تو گوشی بابا هست اگه یادم نرفت اضافه میکنم به پستم...

دیگه اینکه چند نفر از آشناهای سببی هم به رحمت خدا رفتن تو این مدت (عموی حاج جعفر، عموی آقای شهبازی، عموی زن عمو و پسر خاله زن دایی عاطفه که پسر عمه زن عمو صدیق هم میشه و 27-28 سال بیشتر نداشت و ایست قلبی کرد بنده خدا) بعضی را تونستیم بریم ختمشون بعضی هم راه دور بود و ماه رمضان نتونستیم بریم..خدا رحمتشون کنه ان شاالله و به خانواده هاشون صبر بده.

نظرات (14)

千.𝓏千.𝓏
30 خرداد 98 14:24
لطفا مارو هم دنبال کنید .
مامان پری
پاسخ
ممنون، حتما عزیزم😘
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
30 خرداد 98 15:47
خیلی خوشحالم ک دوباره پست گذاشتی
کم کم داشتیم نگران میشدیم😘😘
خدا رفتگانتونو رحمت کنه و به خونواده هاشون صبر بده❤
مامان پری
پاسخ
مرسی از مهربونیت عزیزم
ممنون، انشاالله، خدا رفتگان شما را هم بیامرزه🌼
 
🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
30 خرداد 98 17:41
خدا بیامرزه
مامان پری
پاسخ
سلامت باشین،ممنون
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
30 خرداد 98 23:10
خیلی دلتنگتون بودیم ..دیگه زودزود آپ کنین😘😄😍
مامان پری
پاسخ
ممنون عزیزم، شما لطف دارین🍀باشه حتماً😍😘
عمه فروغعمه فروغ
1 تیر 98 20:42
همیشه شاد و سلامت باشین🌹
مامان پری
پاسخ
ممنون گلم🌼
همچنین شما 😍
مامان آیلینمامان آیلین
16 مهر 98 10:50
😘😘
مامان پری
پاسخ
🌸
مامان تربچهمامان تربچه
25 مهر 98 21:50
💐
مامان پری
پاسخ
😍
مامان و بابامامان و بابا
25 آذر 98 9:44
😍
مامانیمامانی
30 آذر 98 9:43
عزیزمی😘
خاله جونی
30 آذر 98 13:14
خدا را شکر که همه چی درست شد در نهایت😍
مامان پریمامان پری
2 دی 98 22:39
آره شکر خدا😍
مامان پریمامان پری
8 دی 98 11:37
مرسی عزیزم😍
مامان جونیمامان جونی
22 خرداد 99 8:24
لایک😍
مامان پریمامان پری
7 مرداد 99 12:12
🌻