فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره

من و فرشته هام...

برف....

خدا را شکر اینجا هم بالاخره برف اومد و کل شهر سفید پوش شد🌨 دیروز و امروز بخاطر بارش برف مدارس تعطیل بودن و امروز ادارات با دو ساعت تاخیر شروع میشن.  البته من بر خلاف بچه ها که خیلی ذوق دارن و خوشحال هستن، خیلی هم ذوق برف را ندارم فقط بخاطر یخبندان و مشکلات روزهای بعدش❄️ ولی باز هم خدا را شکر و ممنون بابت این همه نعمت🙏 این عکسها را همین الان از تو بالکن گرفتم  محوطه خونمون و حیاط    ...
22 دی 1398

نی نی وبلاگ تولد 9 سالگیت مبارک....

سلام به همه نی نی وبلاگی های عزیز و دوست داشتنی😍 و البته سلام ویژه به کادر مجرب و خوب نی نی وبلاگ و به نمایندگی از طرف همه اعضای نی نی وبلاگ دوست داشتنی و صمیمی خسته نباشید مخصوص به همگی💐. این پستم را به مناسبت 9 سالگی نی نی وبلاگ ثبت میکنم. انشاالله که روز به روز شاهد ارتقاء و موفقیت های بیشتر شما باشیم💐  شاید این کمترین کاری باشه که من به عنوان یکی از اعضای این سایت وزین میتونم انجام بدم. راستش به پروفایل وبلاگم که نگاه میکنم میبینم امروز و همزمان با 9 سالگی نی نی وبلاگ (البته با دو روز تاخیر)، ما هم تقریباً از اوائل تاسیس نی نی وبلاگ یعنی 8 سال و 8 ماه و 7 روز هست که با شماییم. و چقدر خو...
11 دی 1398
1309 17 11 ادامه مطلب

یلدای 98

ما اومدیم با پست یلدایی امسال البته با سه روز تاخیر😇 یلدای امسال یه تفاوت با یلدای سالهای قبل داشت. درسته😍 همونطور که قبلاً گفته بودم تولد یک سالگی ترلان عشقولی بود. الهی 120 سال زنده باشی عمه خوشگلم🎂🌼.  شام خونه دایی جون دعوت بودیم همراه دایی حاجی اینا... بعد هم مراسم تولد و چله نشینی با هم ...به بچه ها حسابی خوش گذشت کلی بازی کردن و قر دادن و خندیدن و ..... امیدوارم که همیشه لبتون خندون و دلتون شاد باشه فرشته های من. ترلان جیگری هم حسابی دلبری کرد و ذوق داشت قربونش بشم...البته اولش یکم بی حال و نق نقو بود که فکر کنم بخاطر دندونش بود ولی کم کم که بچه ها را دید حالش بهتر شد و شروع کرد به قر دادن و ذوق کردن😍 ...البته آخر ...
3 دی 1398

یک پست یلدایی...

عمرتون صد شب یلدا...........دلتون قد یه دریا توی این شبهای سرما...........یادتون همیشه با ما امروز آخرین روز پاییز هست و امشب شب یلدا. دخترا تو مدرسه جشن شب یلدا دارن که امیدوارم بهشون حسابی خوش بگذره. از دیروز در حال تدارک بودیم برا جشن امروزشون...گفته بودن لباس محلی اگه دارین بپوشین ولی برا دخترای من معنی این جمله یعنی حتماً باید بپوشین و اجباریه...این بود که ما دست بکار خیاطی و کوتاه کردن لباس برا فاطمه خانم شدیم که خدا را شکر نتیجه کار رضایت بخش بود و مورد پسند واقع شد. آیلا جونم هم که قبول کرد همون لباس پارسالش را با کمی تغییر بپوشه. امروز قراره دخترا آهنگ شب یلدا را برا دوستاشون اجرا کنن و اولین شب یلدای مدرسه ای آیلا جونی...
30 آذر 1398

این چند وقت....

سلام بر پرنسسهای قشنگم چند وقتیه که مشغله زیاد بوده و مامان هم یکم تنبلی کرده و خاطرات دختر طلاها را ننوشته...در واقع اینقدر درگیر جابجایی و اسباب کشی و خرید و ... بودیم که دیگه فرصتی نداشتم برا نوشتن.  البته یکم هم از فضای مجازی فاصله گرفتم که خب بی تاثیر نبوده... به هر حال ......... الان دو سه ماهه که جابجا شدیم و به امید خدا تا دو سال اینجاییم ..خدا را شکر خونمون هم بزرگتره هم بهتر از خونه قبلی...محیط و محوطه اش عالی و امنیت برقرار به لطف خدا....طبقه اول هستیم و خونه تقریبا حالت ویلایی داره با یه حیاط خوشگل و باغچه پر از گل و درختان میوه (به، ازگیل، سیب, گیلاس، آلو و انگور) و این یعنی همون چیزی که دخترا عاشقشن.....
12 آذر 1398

زیارت قبول حاج علی خوشگلم

فدای علی جونم بشم که تنهایی رفت زیارت امام رضا و برگشت.  ماشاالله برا خودش مردی شده دیگه ... تازه به فکر همه هم بوده و برا همه سوغاتی آورده . زیارت قبول حاج علی خوشگل خاله. اینم از سوغاتی علی عزیزم برا خانواده ما پ. ن. دیشب دایی مهدی عزیز و زن دایی جون که رفته بودن زیارت زیارت امام حسین (ع) به سلامتی برگشتن. انشاءالله قسمت همه عاشقان و آرزومندای ارباب🙏   ...
26 مهر 1398

زنگ مدرسه

امروز اولین روز سال تحصیلی 99-1398 هست و آیلا گلم رفته پیش دبستانی و فاطمه عزیزم هم کلاس چهارم...خدای مهربونم بابت همه چی ممنونم. این پست را من بین شلوغی و خستگی اسباب کشی و جابجایی خونه اونم بعد از 7 سال یکجا نشینی و چندین مشغله دیگه البته از سر کارم می فرستم تا شاید بتونم فقط گوشه ای از احساسات ناب و خاطره امروز دخترای گلم از شروع سال تحصیلی جدید را ثبت کنم.  جونم براتون بگه که دیشب بعد از جمع کردن بخشی از ریخت و پاش خونه (تو پرانتز بگم تا جاگیر شدن کامل و عادت ما به خونه جدید احتمالا یه چند ماهی طول بکشه)، رفتیم بیرون و وسایل جامونده و مورد نیاز دخترا برای مدرسه را خریدیم و شام هم یه سری به پاتوق همیشگی مون یعنی کبابی...
1 مهر 1398

عزاداری هاتون قبول دخترای گلم...

دیشب اولین شبی بود تو امسال که رفتیم برا عزاداری محرم....یعنی جور نشده بود و همش گرفتار بودیم....اولش یه دوری تو خیابونا زدیم و هیات دیدیم و بعدشم رفتیم حسینیه و تا وقتی که دخترا حوصله داشتن موندیم اونجا... عزاداری هاتون قبول باشه دخترای عزیزم ...آیلا جونم از تو برنامه های تلویزیون یاد گرفته یه دفعه میبینی تا سینه میزنه و میگه گل زهرا حسین ...گل کرب و بلا حسین ...حسین جانم حسین... حسین جانم حسین... البته کرب و بلا را یه مدل خاص و با ریتم بچگونه ای میگه که وقتی میشنوم دلم قنج (غنج؟) میره براش... ان شاالله سه ساله امام حسین (ع) نگهدارتون باشه. 🌼 ...
17 شهريور 1398
1031 24 15 ادامه مطلب