همه مدیون شمائیم...
این مطلب را قبلاً اینجا ثبت کردم ولی لا به لای صفحات گم شده و با توجه به شرایط الان و اینکه تجدید خاطره و تلنگری باشه اول از همه برای خودم با کمی تلخیص مجدد می نویسم... شاید برای بعضی خوندن این مطالب شبیه داستان و خیالپردازی راوی یا نویسنده باشه ولی واقعیتی هست که نسل های گذشته درگیرش بودن و جزئی از زندگی روزمره شون.
خود من هم اکثر خاطرات کودکیم در جنگ و جبهه گذشت با وجودی که خیلی کوچک بودم ولی به خوبی یادمه اطرافیان و فامیل که همیشه پیگیر اخبار جنگ بودن و نگران عمو و دایی ها که تو جبهه بودن.... یادمه صدای بمباران و خاموشی شهر و آژیر خطر و صدای انفجار خمپاره و دویدن سمت پناهگاه و .... هیچ چیزی جای امنیت و آسایش را نمیگیره و خدا کنه که هیچ وقت شرایط ناامنی و جنگ پیش نیاد...الهی آمین!
القصه....
یک بار که همسفر خاله کوکب بودیم تو مسیر خاله شروع كرد به تعريف خاطرات تلخ و شيرين گذشته...اول اينو بگم كه دو تا از عموهاي بابايي همون اول جوونيشون شهيد شدن. شهيد ع. محمدي در سن 21 سالگی و شهيد ا. محمدي تو سن 24 سالگی...جوانهای رشید، مومن و با خدایی که از بچگی خونه آقا هوشنگ (برادر بزرگشون) و تحت تربیت آنا بزرگ شدن و قد کشیدن چون وقتی خیلی کوچک بودن پدر و مادرشون را از دست داده بودن و یتیم بودن به قولی😔 شهيد ع. تو عمليات فتح المبين فروردین سال 61 و شهيد ا. توسط اشرار و حزب كومله تو کردستان اگه اشتباه نکنم سال 63 شهید شدن و الان خاطراتی مونده ازشون و قاب عکسشون که زینت بخش خونه آقاست و.... .
خاله از خاطرات اونها گفت و گفت....ميگفت هر موقع ميرم سر مزار شهيد ع. احساس مي كنم به زيارت يكي از امام زاده ها رفتم، آخه خيلي پاك و معصوم بود...چندین مرحله رفت جبهه و برگشت. بار آخر اعزام و يك هفته قبل از شهادتش خبر اومد كه داره از همه فاميل و آشناها خداحافظي ميكنه و طلب حلاليت داره...گويا يكي يكي در خونه ها ميرفته...تو اين رفت و آمدها بعضيا بهش گير ميدادن كه كجا داري ميري؟ نرو! تو هنوز خيلي جووني...حالا ميري چيكار كني؟ مثلا" كل عراقيا را ميتوني شكست بدي و از اين جور حرفها...اينم ناراحت ميشده و ميگفته من نرم اون نره پس كي بره...وظيفه همه است و خلاصه جواب ميداده...خاله گفت شنيدم كه خيلي ناراحت مي شده و گله مند بوده كه چرا اينجوري ميگن...
خاله ميگفت ده دقيقه بود كه اين حرفو شنيده بودم كه ديدم در ميزنن، در را باز كردم ديدم پسرعمومه (همين عموي شهيد بابايي). ميگفت تعارفش كردم، گفت ممنون برا خداحافظي و طلب حلاليت اومدم...من هم اصلا" نپرسيدم كه كجا ميري و هيچي هم نگفتم...اومد تو ... شب هم موند...خلاصه شام درست كردم و دور هم خورديم. بعد شروع كرد از جبهه و جنگ و رزمنده ها گفت...گفت تو سنگري كه ما را آموزش ميدادند هر نيمه شب براي خوندن نماز شب از خواب بيدار ميشدم دو نفر بوديم كه با هم تو يه سنگر بوديم ..خلاصه وقتي بيدار ميشديم هوا خيلي تاريك بود...يه شب بعد از وضو گرفتن یه آن با خودم گفتم خدایا چرا اينقدر تاريكه...حالا چطوري برم تو سنگر و نماز بخونم يك دفعه متوجه شدم كه سنگر نورانيه و يه سيدي هم توش داره نماز ميخونه..سريع اومدم و با دوستم پشت سرش نماز خوندم...بعد از نماز به دوستم گفتم اين سيدي كه باهامون تو سنگره كيه؟ گفت كدوم؟ گفتم مگه نميبيني همين كه پشت سرش نماز خونديم...دوستم خنديد و گفت ما پشت سر كسي نماز نخونديم كه...گفتم الان نميبيني سنگر چقدر نوراني و روشنه؟! گفت نه! كاملا" تاريكه...تا اينو گفت بدنم لرزيد ..گريه امانم نداد اينقدر گريه كردم كه از حال رفتم تو عالم رويا همون سيد نوراني را ديدم... همون آن در ذهنم گذشت كه اين امام زمان (عج) است. لبخندي بهم زد و گفت تو حزب مهدي هستي و سرباز حسين و تو منطقه ...(خاله اسمشو يادش رفته بود) پيروز ميشي...بعد ديدم كه تو يه دشت بزرگم. صداي بابامو شنيدم برگشتم ديدم دنبال سرم داره مياد ...بعد مادرمو ديدم كه يه چادري را محكم دور خودش پيچيده...با گريه گفتم شرمنده تم مادر.......بعد از خواب پريدم ديدم اذان صبحه وضو گرفتم و نماز خواندم ...
خاله ميگفت به اينجا كه رسيد به شدت گريه كرد. گفت مادرم خيلي زحمت من را كشيد ولي من هيچ كاري براش نكردم...نيت كرده بودم دو سال براش نماز بخونم كه اون هم نتونستم... بعدش هم دوباره گريه كرد...ميگفت بهش گفتم برادر من چرا ناراحتي؟ خب هنوز خيلي وقت داري! انشاا... ميخوني. خلاصه شب عجيبي بود همش رفتارش يه جوري بود. تا حدود 12 شب بيدار بوديم و حرف ميزديم. بعدش خوابيديم... نصف شب احساس كردم صداي قرآن مياد. بلند شدم تا پسر عمو داره نماز شب ميخونه و گريه ميكنه...ميگفت فرداش هم بعد از صبحانه رفت...كمتر از يك هفته بعدش روز 13 بدر بود. همون روز خبر تير خوردن و شهيد شدنش را تو همون منطقه كه تو خواب ديده بود را آوردن...قيامتي به پا شد..آخه خيلي تو فاميل دوسش داشتن...باورمون نميشد كه شهيد شده باشه...ميگفتيم حتما" بعد از تير خوردن اسير شده...با اين وجود چند تا از مردا رفتن سمت اهواز و آبادان و ...دنبال يه سر نخي ازش...ولي هيچ خبري نشد...همه سرد خونه ها را گشته بودن...پيدا نشده بود. ديگه كم كم نا اميد شدن...بعد از حدود دو ماه براش يه قبر خالي درست كردن و ما هم لباساي مشكي تنمون كرديم و براش مراسم گرفتيم...
يك سال و چند ماه گذشت ...به برادر ديگه اش که پاسدار بود همه سفارش ميكردن كه تو ديگه يه وقت به سرت نزنه بري جبهه ولي اون هم بي خبر رفته بود و چند ماه بعد رفتنش خبر اون را هم اوردن...يك روزايي داشتيم...همش گريه و عزا...تو مراسم تشييع عمو ا. بابايي هم كه چند سال بيشتر نداشته بين جمعيت گم ميشه كه بعد از كلي گشتن پيداش ميكنن.
خاله ميگفت هر بار اسرا آزاد ميشدن ميرفتيم...ميگفتيم حتما" پسر عمو هم مياد ولي خبری نبود.... خلاصه عمو ع. جسدش 8 سال پيدا نميشه و مفقود الاثر بوده و هیچ خبري هم ازش نميرسه...تا اينكه بعد از 8 سال جسدش مياد اونم کاملاً سالم... و دوباره مراسم و عزا...انگار كه تازه شهيد شده باشه.........
با حرفای خاله بد جوری بغضم گرفت ولی نمیخواستم جلوش گریه کنم...یعنی یه جورایی خجالت کشیدم...بغضمو خوردم ولی دلم خیلی گرفته...گفتم بیام اینجا ثبتش کنم...........
برای شادی روح شهدا صلوات💐🌷