فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

من و فرشته هام...

این روزهای ما...

1397/10/27 9:32
نویسنده : مامان پری
787 بازدید
اشتراک گذاری

روزها به سختی و کندی می گذره و شاید یکی از دلایل آن مریضی و آنفولانزا باشه که نزدیک ده روزه به شدت درگیرش هستم...و انگار حالا حالاها نمیخواد دست از سر ما بردارهغمناک

هم خودم و هم آقای پدر جان مریض هستیم و هر چه دوا دکتر کردیم تا امروز که فایده ای نداشته. سه هفته پیش دخترا مریض بودن که شکر خدا خوب شدن و الان نوبتی هم باشه نوبت ماست. هرچند ظاهراً نوع مریضی و علایم آن برای ما فرق میکنه. واقعاً هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست.

از این مسئله که بگذریم روال عادی زندگیمون جریان داره: از صبح زود تدارک ناهار و فرستادن فاطمه به مدرسه، مهد آیلا، رفتن به اداره خودم و همسر جان و بعد برگشتن به خونه و گرم کردن و خوردن ناهار، خواب دو سه ساعتی، تلوزیون، گشتی تو دنیای مجازی و تلگرام و اینستا و ...، بعضی روزها هم به فراخور حال مون یا خالی بودن یخچال و اتمام آذوقه مون یه سر میریم رفاه یا اتکا و یا کوروش و خرید ...بعد هم شام که معمولا سبک و ساده هست و دوباره تی وی و بعد خواب، روز بعد دوباره روز از نو روزی از نوع.... آخر هفته ها هم معمولاً ولایت همسری یا شیراز..بعضی وقتا احساس می کنم یکم روال زندگیمون تکراری و خسته کننده شده که باید فکری به حالش بکنممتفکر  

هفته پیش بجز مریضی و حواشی اون بالاخره بعد از دو سال تعلل رفتم و چکاب خودم انجام دادم که هنوز جوابش نگرفتم ببرم پیش دکترم...تو این اوضاع بلبشو گوشی جناب همسر هم سوخت و به تاریخ پیوست و اینجانب با کمال میل گوشی خودم دادم بهشون و ایشون هم یه گوشی دیگه از دیجی سفارش دادن برام که دو سه روزیه رسیده دستم و ظاهراً که خوبه و پیشرفته تر از گوشی قبلیم...

دیگه اینکه چند شب پیش زنگ زدم آبجی کوچیکه...نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت چون عزمش جزم کرده برا رفتن و داره کاراش انجام میده البته به قول خودش یه پروسه طولانیه و حداقل هفت هشت ماه دیگه زمان میبره... بهش گفتم کاش حداقل برا ادامه تحصیل اقدام میکردی نه کار، گفت دل و دماغش اصلاً ندارم سه سال پیش که پذیرش گرفتم مامان و بابا برای رفتن اینقدر مخالفت کردن که کلا از تب و تاب ادامه تحصیل افتادم .. گفتم حق دارن سخته آخه ...گفت نه این فکر چند دهه پیشه و یکم به روز باشین من همه دوستام رفتن گفتم خب شاید با خانواده رفتن نه مجردی میگه نه همه جور هستن ... نمیدونم چی بگم والا ...کاش اوضاع مملکت اینجور نبود کاش جوونها اینقدر بی انگیزه و ناامید نبودن ...کاش قدر میدونستن...بعد میگن فرار مغزها. آخه با چه انگیزه و امیدی ...واقعا خواهری حقش این نبود .. فارغ التحصیل دانشگاه شریف اونم ارشد فلان رشته...امیدوارم خاله نیاد اینا را بخونه و ناراحت بشه از دست من و حرفام... هرچند فکر کنم اینقدر سرش شلوغه که اصلا اینجا یادش نیست....خدایا خودت بهترینها را براش رقم بزن...

خداوندا مرا آن ده که آن به............

پسندها (14)

نظرات (9)

❤️Maman juni❤️Maman juni
30 دی 97 3:12
محبت
مامان آیلینمامان آیلین
16 مهر 98 10:32
😘
مامان تربچهمامان تربچه
25 مهر 98 22:07
💐
مامان پری
پاسخ
😍
مامان و بابامامان و بابا
25 آذر 98 9:56
😍
مامانیمامانی
30 آذر 98 10:03
ان شاالله همه چی به بهترین شکل انجام میشه🌷
مامان پریمامان پری
8 دی 98 11:30
ممنون از اظهار نظر پر مهرتان😍
مامان منتظرمامان منتظر
25 دی 98 9:22
😘
مامان جونیمامان جونی
22 خرداد 99 8:18
لایک😍
مامان پریمامان پری
7 مرداد 99 12:18
😘