فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 4 روز سن داره

من و فرشته هام...

دلنوشته...

1403/1/8 9:53
نویسنده : مامان پری
126 بازدید
اشتراک گذاری

متنی به قلم پسر دایی به دستم رسید که بارها با چشمانی اشکبار خوندم و تصمیم گرفتم کپی کنم اینجا (البته با کمی تلخیص و ویرایش) تا بمونه به یادگار از این روزهای پر از درد و رنج و انتظار.....

شاید این متن فقط گوشه ی کوچکی باشه از زندگی پر از سختی و یتیمی مادرم و خواهر و برادرهایش که آثارش و تلخی گزنده اش تا همین الان هم ادامه داره😔...(توضیح اینکه بصورت اتفاقی یا همان که پسر دایی گفته تقدیر؛ حکمت و یا عشق مامان و دایی چند روزی هست که در یک بخش و یونیت، دو تخت کنار هم بستری هستند).

به نام خدا جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳ بیمارستان نمازی شیراز . یونیت .... ساعت دوازده و شش دقیقه

پدرم زیر ماسک اکسیژن و چشمهایش گاهی روی هم و گاهی باز می کند ... حرفی نمی زند ... تنها گاهی چشمهایش را باز می کند و به نقطه ای با دهان باز خیره می شود. آخرین بار دیشب ساعت هشت و نیم تر و خشکش کردم و به خانه ام رفتم ... و حالا.‌..خیلی سینه اش خس خس میکرد نفسش بالا نمی آمد دیشب خیلی کم غذا خورد و خواهرم کلی ناراحت بود ... با دلواپسی به خانه رفتم و همسرم متوجه موضوع مشکل حاد پدر شده بود. خیلی نگران بودم... صبح کمی قبل اذان صبح بود که بعد از خوردن سحری متوجه پیامک حاج اصغر شدم ... ساعت دو شب اورژانس به بیمارستان نمازی منتقلش کرده بود... تماس گرفتم... گفت فعلا بیمارستانیم ... قابل پیش بینی بود که چه اتفاقی افتاده...

نمی دانم این را به حساب خوش شانسی باید گذاشت یا عشق یا ... نمی دانم شاید حکمت! شاید تقدیر... پدر در بخشی بود که عمه ام چند هفته ای بود بستری بود و حالا این خواهر و برادر الان دقیقا کنار هم هستند! وقتی هر دوشان را کنار هم دیدم کل وجودم لرزید... زبانم بند آمد... عمه ام مرا دید و با آن حال خرابش خوش و بش کرد و از بچه هایم پرسید ... تبریک عید و سال جدید... حرفهایش را متوجه نمی شدم ... یعنی از فاز عید و سال جدید بیرون شده بودم ... به پدرم نگاه کردم ... از آن نگاههای کنجکاو و ماجراجویانه مخصوص خودم! اما پدرم اصلا نگاهی که نکرد حتی جوابم را هم نداد به طرف دیگری خیره شده بود... نمی دانم به کجا؟ به چه فکر میکرد... اما حس کردم که کل بدنش درد دارد و این بار دردش فرق دارد ...دردی شبیه درد!

شب سختی بود و هست ... چه کاری از دستم بر می آید ... هیچ ... تقریبا نه... کاملا هیچ!... فقط شاید امن یجیب ...

عجب تقدیری... خواهر و برداری که خیلی همدیگر را دوست داشتند و دارند ... این دوست داشتن پدر امشب برایم جور دیگری معنا داشت ... عشق قدرتی فراتر از احساس ما دارد... روی صندلی کنار تخت نشستم و به هر دو خیره شدم...

هفتاد سال پیش خانواده ای شاد ... پدری با برنو و کلاهی خانکش و خواهران و برادرانی منتظر تولد نوزادی دیگر ... غروب است و  شیهه اسب و صدای برنو پدر و صدای ظرف و ظروف مسی و "قچ قره قچ" های پر از زندگی با کل های زنان فامیل و همسایگان درون یک سیه چادر ایلیاتی و در دل ماهور... پسری نوجوان و خواهری 3-4 ساله و برادری که تازه متولد شده و همه خوشحال که ناگهان همه چیز به هم می خورد ... قابله تمام تلاشش را می کند و اما ... وقت رفتن است ... بی آنکه حرفی بزند ... بی آنکه خداحافظی کند ... بی آنکه وقت اشک و بوسیدن باشد ... مادری که آل او را می برد بدون نوزادش و دیگر هیچ .... شب تمامی ندارد... و این اولین غم پر از تنهاییست... در سیه چادی که همه چیز زیبا و پر از  امید و زندگی بود ستون چادر می شکند! برنو از دست پدر می افتد و شانه پدر زیر بار مسئولیت فرزندان یتیمش خم می شود... حالا موسم کوچ است و ایل درگیر طبیعت و این خانواده درگیر با تقدیر با نوزادی و چند کودک قد و نیم قد...

این داستان را پدرم بارها تعریف کرده بود و من امشب با تمام وجود آن را لمس کردم ... آن نوزاد، دیشب هفتاد ساله با موهایی سفید دیروز عصر به پدرم سر زده بود و آن دختر سه چهار ساله الان در کنار تخت کناری بستری بود و با مهربانی خاصی به پدر نگاه می کرد و زیر لب و با نگاهش مرا و پدر را دلداری می داد... هفتاد سال عاشقانه ... امشب تمامی نداشت ... چقدر زود زمان سپری می شود... چقدر زود ما پیر می شویم و چقدر داشته هایمان گاهی پر از رنگ فراموشی می شود... هر چند که بعضی خاطره ها همیشگی اند.‌.. هر چند که ما دور باشیم ...

از پنجره بیرون بیمارستان را نگاه می کنم ... صدای اذان می آید... و در کنارم صدای صلواتی می آید... پدر زیر ماسک اکسیژن آرام خوابیده و من مطمئنم که خواب روز های خوب را می بیند... روزهایی پر از انرژی ...پر از شلوغی...  پر از شوق ... پر از عشق... اشک در چشمانم حلقه زده... و احساس می کنم که پدر را چقدر باید بیشتر دوست می داشتم... دستهایش را در دستم می گیرم و می بوسم... چه حس خوبی دارم و چه آرامشی... چه بی نهایتی... خودم را برمی دارم و آهسته طول اتاق را قدم می زنم... این راه امشب طولی برابر تاریخ داشت... اندازه یک دنیا قدم زدم ...راه رفتم و با خودم حرف زدم ... بی مخاطب... بی هوا... بی مقصد و بی زمان... دلتنگی ام تمامی ندارد‌.‌.. حوصله اش را دیگر ندارم ... دوست دارم دلتنگی را بردارم و از پنجره بیرون بیندازمش!... اما... خانه... عجیب هوایی ام می کند... صبح شود و با پدر صبحانه و چایی تازه دم مادر را میل کنم! الف. ف.

پسندها (11)

نظرات (6)

مامان پسملامامان پسملا
8 فروردین 03 14:12
یا من اسمه دوا و ذکره و شفا
مامان پری
پاسخ
ممنون عزیزم ..انشاالله
مامان آیسلمامان آیسل
11 فروردین 03 0:44
سلام دوست عزیزم...عیدتون مبارک...الله صحت ورسین آنا و داییز گیله
مامان پری
پاسخ
سلام عزیزم...
عید شما هم مبارک، انشاالله سال خوبی داشته باشید.
چوخ ممنونم. سلامت اولاییز سیز
مامان آیلینمامان آیلین
27 فروردین 03 10:38
بسیار عالی و زیبا
انشاالله سلامتی کاملشون💐
مامان پری
پاسخ
ممنونم 🌸انشاالله
مامان جونیمامان جونی
27 فروردین 03 13:04
💐
یا من اسمه دواء و ذکره شفا
مامان پری
پاسخ
ممنونم 🌸
انشاالله
مامان جونیمامان جونی
27 فروردین 03 13:08
به امید خدا خیلی زود خوب میشن
یا من اسمه دواء و ذکره شفاء
مامان پری
پاسخ
ممنونم عزیز
مامانیمامانی
30 فروردین 03 10:53
💐