بهار تلخ 1400
سلام بر دخترای قشنگم، فرشته های مهربونم😘
سه ماه از آخرین پستی که اینجا فرستادم میگذره و این مدت دور برمون پر شده از اتفاقات تلخ و شیرین.
اتفاقاتی عبرت انگیز، بعضی ناراحت کننده و بسیار تلخ و تامل برانگیز😔....و برخی خوشحال کننده و امید بخش
خب از اول تیتر وار بگم...
تحویل سال تو خونه بودیم و روز اول فروردین حرکت کردیم سمت شیراز و خونه آقا، تا 6 فروردین که دید بازدیدهامون منحصرا خونه بابا بزرگها بود و خاله صدیقه و دایی مهدی فقط. یکی دو بار هم رفتیم بیرون و گردش اطراف شیراز و همه با رعایت کامل موازین بهداشتی و ...
روز 6 برگشتیم خونه و عمو مجتبی و خاله هم اومدن به اصرار یاسین جان...و از روز قبل شیراز در وضعیت قرمز کرونایی قررا گرفت و راهها بسته شد که البته طبق چیزی که ما دیدیم عملا بسته نبود و عبور مرور انجام میشد و برخی پلاکها را فقط اجازه ورود نمیدادن.
خلاصه من 7 و 8 اومدم اداره و بقیه را مرخصی گرفتم و روز 9 فروردین با خاله اینا برگشتیم شیراز مجدد. روز 13 فروردین هیچ جا نرفتیم و از صبح علایم خفیف آقا جون و خاله ریزه و به دنبالش قرنطینه خانگی شروع شد😐14 هم من اومدم اداره و تلفنی جویای حاشون بودم. 15 تست خاله و بابا مثبت و حالشون بدتر شد و همه ما شوکه و ناراحت از این اتفاق.
17 فروردین آقا جون تو بیمارستان چمران بستری شدن به خاطر اینکه اکسیژن خون 88 بود و 40 درصد درگیری ریه و بی اشتهایی خیلی شدید به حدی که هیچی نمیخورد و فقط سرم... که من سر این خیلی خیلی ناراحت شدم و گریه می کردم شدید. چون آقا تا حالا سابقه بیمارستان رفتن نداشت و این خیلی سخت بود برام...حتی نتونستم تلفنی صحبت کنم اون چند روز باهاش و بغضم اجازه نمیداد😔
به تدریج خبر رسید که تعداد زیادی از فامیل تو شیراز به کرونا مبتلا شدن و برخی حالشون خوب نیست و باز ناراحتی و شوک به ما😔
چهارشنبه 18 فروردین خودم تو اداره حس کردم که یکم گلوم میسوزه و عطسه داشتم و بابا هم از روز قبل یکم سرفه داشت که البته چون سابقه حساسیت ریه و حساسیت فصلی داره برامون عادی بود و مسئله مهمی نشون نمی داد.
با این وجود رفتیم بهداشت و تست رپید دادیم که منفی شد هر چند گفتن احتمال خطا داره ولی من گفتم حتما بخاطر ناراحتی زیادی که بابت بابام داشتم اینجوری شدم ولی امان از دل غافل😐
جمعه شب بود که بدن درد شدید، بی حالی و ضعف هم اضافه شد و سرفه هامون بدتر که رفتیم درمانگاه شبانه روزی دو تا سرم و آمپول زدیم و دکتر گفت احتمال خیلی زیاد کرونا گرفتین و درمان را شروع کردیم. البته همچنان من میگفتم نه کرونا نیست و من از کجا گرفته باشم🙁
تو این چند روزه یکی دو روز آیلا جونم و فاطمه گلی به صورت خفیف سرفه و تهوع و استفراغ داشتن که خیلی زود با خوردن یکی دو تا قرص خوب شدن. ولی حال ما بدتر شد و دیگه مطمئن شدیم که نه خبری هست...البته داروها را از همون جمعه می خوردیم مرتب.
بالاخره سه شنبه تونستیم مجدد تست بدیم که مثبت شد و دیگه علایم شدید داشتیم و حالمون خیلی خرابتر و سرفه ها شدیدتر شده بود به علاوه بی اشتهای شدید و تهوع و مشکلات شدید معده و تنگی نفس. با اسکن ریه مشخص شد که من بین 10 تا 15 درصد و بابا 25 درصد درگیری داریم که درگیری ریه بابا به صورت پراکنده بود و اکسیژن خونش هم متغیر 88 و 89و 90. حال بابا خیلی بدتر بود و کل زبونش و گلوش از سرفه زیاد زخم شده و ترک برداشته بود... به همین خاطر دکتر گفت خطرناکه و ممکنه یه دفعه از هر طرف ریه حمله کنه ویروس و کل ریه را درگیر کنه و دستور بستری داد برا بابایی. تخت خالی تو بیمارستان نبود و از طرفی بابا هم با توجه به جو خیلی بد بیمارستان تمایلی نداشت اونجا بستری بشه...وحشتناک بود اونجا و دیدن مریضهای بدحال که بستری بودن حال آدمو چندین برابر بدتر می کرد و امان از برخورد برخی از به اصطلاح کادر درمان اونجا...من خودم اوج ناامیدی و استیصال را اون چند روز با همه وجودم حس کردم😔
بالاخره به دو تا دکتر دیگه مراجعه کردیم که نهایت متخصص عفونی معروف گفت نیازی نیست حتما بستری بشین ولی مرتب اکسیژن خونتون را چک کنید که افت نکنه ... در نهایت با رایزنی انجام شده و نظر پزشک و همچنین نظر مساعد بابا و البته اصرار خانواده ها که نمونید اونجا و بیاین شیراز که هم امکانات بهتر و بیشتره و هم خانواده ها هستن، دایی محسن عزیز ماشینش را کامل کاور کشید و اومد ما را برد شیراز... و چه سفر تلخی بود برام...بیشتر مسیر را گریه کردم و بیصدا و آرام اشک ریختم😔
ادامه دارد...........