فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

من و فرشته هام...

ماه رمضان 1403

1403/2/2 10:18
نویسنده : مامان پری
84 بازدید
اشتراک گذاری

امسال حال و هوای ماه مبارک رمضان خیلی فرق داشت برامون. از یه طرف بخشی از اون تو عید و تعطیلات سال نو بود و از طرفی بخاطر بیماری و بستری بودن مامان که بیشتر وقتمون تو بیمارستان گذشت و در واقع اصلا نفهمیدیم کی تموم شد.

ماه رمضان امسال از روز سه شنبه 22 اسفند تا سه شنبه 21 فروردین (29 روز) بود که من 15 روز از اون رو نتونستم بگیرم. آیلا گلم روز یکشنبه 19 فروردین که مصادف با 27 رمضان بود را روزه کامل گرفت😇😘. همون روز از طرف اداره خانوادگی به ضیافت افطاری دعوت بودیم که خدا را شکر خیلی خوش گذشت. البته چون شام یکم دیر دادن (یک ساعت بعد از اذان مغرب) آیلا اعتراض می کرد که گشنمه و تحمل ندارم دیگه و حق هم داشت. 

اینم دعوتنامه که برامون فرستادن

شهر رمضان الذی انزل فیه القران
🌸ضمن تبریک ماه ضیافت الله، ماه تزکیه و راز و نیاز با حضرت حق؛ بسی خشنود خواهیم شد در این ماه پر برکت و با فضیلت؛ 

میزبان ضیافت افطار در خدمت همکار گرامی و خانواده محترم باشیم.🌸

مکان؛ تالار ستاره شهر ....
روز؛ یک شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۳
ساعت ۱۸:۳۰

روز اول ماه رمضان یادمه بارون شدیدی می اومد و من هم بخاطر آنا خیلی ناراحت بودم. روسری انداختم رو سرم و قرآن را برداشتم رفتم تو بالکن زیر بارون...قرآن گذاشتم رو سرم و خدا را قسم دادم به قرآنش و برکت ماه عزیز و بارون رحمتش که مامان را شفا بده و به پهنای صورتم اشک ریختم با صدای بلند و فریادی که تو غرش رعد و برق گم میشد😔 اشکی که با قطرات تند بارون عجین شده و از صورتم جاری شد...یادم اومد که همیشه از بچگیم ماه رمضان برای آنا خیلی عزیز بود. همیشه احترام خاصی برای ماه مبارک و سفره سحر و افطار داشت...همیشه نصف شب شروع میکرد به آماده کردن سحری و میگفت نمیخوام غذای مونده و دوبار گرم شده بخورین و باید غذا گرم و تازه باشه...حتما قرآن را ختم میکرد تو این ماه و تأکید داشت که ما هم یه دور قرآن ختم کنیم و اگه نمیرسیم تا هر جا که بتونیم شده یک صفحه در روز قرآن بخونیم...گفتم خدایا این مامان الان گوشه بیمارستان بستری هست و احتمالا اصلا نمیدونه که امروز اول ماه مبارک هست..خودت به دادمون برس..اتفاقا چند روز بعد از آنا پرسیدم گفت اصلا نمیدونم کی شروع شده رمضان و امروز چندمه. (این تیکه را اینجا نوشتم تا همیشه یادم باشه چه روزایی داشتیم و خدا چه لطفی به ما کرد...خدا را هزاران بار شکر).👌

ما از روز اول عید یعنی 9 رمضان رفتیم شیراز تا 7 فروردین که بابا شیفت بود. گل دخترا موندن خونه خاله و مامان بزرگا و ما اومدیم و 7-8 و 9 رفتیم سرکار و 9ام عصر چون بابا همچنان نوبت شیفتش بود؛ خودم با دایی محسن برگشتم شیراز تا دوشنبه 13 فروردین...13 ام هم بابا سرکار بود برا همین با عمو مجتبی اومدیم تا وسط راه از اون ور هم بابا دو ساعتی مرخصی گرفت و اومد و با هم برگشتیم که چون مدارس حالت تعطیل داشت اینبار یاسین جان باهامون اومد و تا آخر هفته موند و باز روز جمعه ما اومدیم تا وسط راه و عمو مجتبی اینا اومدن و یاسین تحویل گرفتن که به نوبه خودش سفر جالبی بود هر چند همه روزه بودیم. 

22 فروردین عید فطر بود و فرداش خاله صفو اینا مهمونی و در واقع نذری معروف خودش تو ویلاشون را گرفتن. مهمونی که همیشه به صرف افطاری بود که امسال شرایطش جور نشد و برای همین تبدیل شد به سفره نذری به صرف ناهار با دعوت از همه اقوام و آشنایان شیراز. خورشت گوشت درست کرده بودن که خاله ناهید پخته بود و برنج را داده بودن آشپز بیرون. به همراه سبزی، لیمو ترش و انواع ترشی و دوغ، غذا سرو و شکر خدا سفره برکت داشت و با اون همه شلوغی چیزی کم نیومد. نکته مهم و دلگرم کننده این دورهمی، حضور مامان و دایی بود اون هم بعد از اون همه مریضی و ملالت.

مامان به اصرار بسیار زیاد عمو و خاله اومد تا هم یک حال و هوایی عوض کنه و هم فامیل رو ببینه... نزدیک ظهر بود و تقریبا همه اومده بودن که من و خاله تارا و آنا و آقا و گل دخترا رسیدیم. اومدن مامان اکثر مهمانان رو غافلگیر و همه رو خوشحال کرد. چند نفری گریه کردن حتی.

چون وضعیت آنا هنوز خیلی مناسب نبود تو جمع واینساد و بیشتر تو اتاقی که خاله آماده کرده بود نشسته بود و یا رو کاناپه دراز می کشید. 

عصر اون روز هم که کمی خلوت تر شده بود، به مناسبت تولد علی جان و محمد باقر عزیزم خاله یه کیک دو طبقه گرفته بود و سورپرایزشون کرد. علی و فرزاد ارگ زدن و بچه ها کلی ذوق کردن. و بخاطر شلوغی زیاد تولد نتونستم عکس خوبی بگیرم از جشن.

😍فقط این عکس آیلا جان تونست بگیره از کیک که تو اون شلوغی از ناخونک بچه ها در امان نمونده بود😆😍

شب هم بعد خوردن شام با وجود اصرار بچه ها برگشتیم خونه آقا و صبح زود با وجودی که جمعه بود؛ خودمون برگشتیم چون طبق معمول بابا شیفت بود.

پسندها (2)

نظرات (2)

مامان آیلینمامان آیلین
4 اردیبهشت 03 11:23
قبول باشه آیلا جان😘
مامان پری
پاسخ
ممنونم خاله جون😘
مامان آیلینمامان آیلین
4 اردیبهشت 03 11:24
عالی بود همه چی واقعا😍
مامان پری
پاسخ
آره واقعا😘