فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره

من و فرشته هام...

دختر یعنی آرامش وقت بی قراری ها، عاشقانه ای هنگام غروب، دختر یعنی تفسیر جمله ی “دوستت دارم” یعنی خدا هم زیباست، عجب نقاشی خوبی

شیطون بلا

ديروز عصر دايي حاجي اينا اومدن خونمون. شام نگهشون داشتيم. كلي با زهرا گلي بازي كردي. همش ميخواستي اونو بغل كني ولي زورت نميرسيد اونم سريع ميزد زير گريه وروجك. آخر شب هم سوتي دادي در حد تيم ملي. زهرا گلي پشت تابت دم در اتاق نشسته بود كه تو فلش دايي رو برداشتي دويدي از اتاق بيرون. دم در خوردي به تاب و تاب تكون خورد و خورد پشت سر زهرا. زهرا هم كلي جيغ و داد و گريه كرد. خلاصه خيلي ناراحت شدم. آخه چرا تو اينقد شيطون بلايي دخملي. ...
7 ارديبهشت 1390

ناخوشیها

عسل مامان ميخوام ازناخوشيهات بگم. اولين باري كه سخت مريض شدي 7 فروردين 89 بود يعني 6 ماهگيت كه يه كم كباب داديم خوردي ولي بعدش عفونت روده گرفتي و دفع خون با مدفوع كه خيلي ترسيديم. برديمت اورژانس بيمارستان مفتح كه بعد از آزمايش با داروهايي كه دكتر داد زود خوب شدي. البته تو4 و نيم ماهگي هم عمو گوشاتو معاينه كرد كه عفونت داشتن و دو تا قطره نوشت كه بعد از همن قطره ها كلي آرومتر شدي. ...
7 ارديبهشت 1390

پارک ساحلی

  بابايي ديروز كلي سوپرايز كرده بود. آخه نرفته بود سر كار و خونه پيش تو بود. ظهر كه دوتايي با دايي مهدي اومديد جلو اداره دنبالم بابايي ناهار درستيده بود و كلي هم تدارك ديده بود. رفتيم پارك ساحلي و اونجا ناهار خورديم. دايي مهدي هم يه توپ رنگي برات گرفته بود كه كلي تو پارك باهم بازي كرديد. خاله آفو دلش نسوزه ها.  ديروز نانا اينا رفته بودند مراسم مادربزرگ شوهر خاله ناهيد. عصر هم رفتيم خونه دايي حاجي تا پمپرزاي زهرا گلي   كه مامان از قشم خريده بود بهش بديم. ديشب اينقدر خسته بودي كه 7 شب خوابيدي تا صبح هم فقط يه بار ساعت 4 بيدار شدي براي شيرخشك. ...
6 ارديبهشت 1390

مسافرتها

اولين باري كه مسافرت طولاني داشتي فقط 20 روزت بود باهم سوار هواپيما شديم اومديم شيراز 25 مهر 88 ساعت 6.45 صبح بود. مهماندار بهم گفت خانم اين بچه خيلي كوچيكه هنوز هواپيما براش زوده ولي مجبور بودم آخه داشتيم مي اومديم پيش بابايي و شروع 6 ماه مرخصي برا ماماني و خلاصي از شلوغي تهران. اولين بار تو 6 ماه و 15 روزگي سوار قطار شدي با دايي وسطي و خاله صدي و خاله طاهي از اصفهان رفتيم تهران ساعت 10 شب فكر كنم 15 يا 16 فروردين 1389 بود. علي وروجك هنوز دنيا نيومده بود ولي ما به اسمش بليط قطار گرفته بوديم. ...
6 ارديبهشت 1390