شکستن قرنطینه شیراز بعد از 4 ماه
این روزها عجیب دلتنگ بودیم...دلتنگ خانه ی پدری..!!!
خانه ی پدری آنجا که همیشه و بی قید و شرط دوستت میدارند، آنجا که هر چقدر که نروی یا دیر بروی بدون سوال و گله گی منتظرت میمانند.. چه ساعت ۳ صبح بیای چه ساعت ۳ عصر از آمدنت خوشحال میشوند، درش ۲۴ساعت شبانه روز برای تو باز است. همون جایی که وقتی میگویند دلتنگند، یعنی واقعا دلتنگ اند.
در خانه ی پدری، تو همیشه جوان و زیبا و منحصر بفردی، خانه ی پدری امن ترین و راحت ترین جای دنیاست حتی اگر پدر و مادرت خیلی پیر باشند یا نباشند...
دلم می خواست بی هیچ بهانه ای به خانه پدری بروم... بی هیچ اشاره و اطلاعی ، بی مقدمه ، ناگهانی ، جلوی دربِ خانه ، فشار زنگ ، طپیدنِ دل، آغوش و بوسه !
و یک بار دیگر صحنه ای بی بدیل در دفتر خاطراتِ مان نقش ببندد!
دلم خانه پدری را می خواست ، با هم بودنمان ، دور هم بودنمان را ، بغل کردن و بوسه های واقعیِ واقعی. بوی خانه پدری و مادری، همان جا که گوشه و کنارش پر از انرژی های مثبت الهی است . همان جا که خدایش هم با آدم مهربان تر است .
همان جا که شب هایش پر از آرامش است و پر از ستاره !
هیچ جا خانه ی پدری نمیشود، جایی که بوی بچگی هایت را میدهد؛ از دربِ رنگ و رو رفته ی کهنه اش که وارد میشوی، صدای خنده و بازی های بچگی ات را میشنوی، چشم هایت را میبندی و در خاطراتت جان میگیری....صدای کودکی را میشنوی که در گوشه های حیاط و پشت درختها قایم باشک میکند، میخندد و با خنده اش شبیه بچگی هایت ذوق میکنی، مگر میشود چنین جایی بود و شاد نبود؟
مگر میشود عطر متفاوتِ غذای مادرت را استشمام کنی و خوشحال نباشی؟ اصلا مگر میشود کنار مادرت بنشینی، چند استکان چایِ “اجباری اش” را بنوشی و احساس خوشبختی نکنی؟
بهترین گوشه ی دنیا خانه ایست که کودکی هایت میان گُل های باغچه اش نفس میکشد.
بهترین کاخ دنیا را هم که برایت بسازند، هیچ کجا خانه ی پدری ات نخواهد شد.....
همان جا که بوی ترشی های معطرش، مزه ی مرباهای رنگارنگش، ماست های خانگی اش، سبزی های خشک شده ای که همیشه بفصل اش تمام فضای خانه را عطرآگین میکند، غذاهای خوشمزه و بی مثالش که در هیچ رستورانی نمونه اش را نمیتوان یافت ....
همه و همه خبر از وجود زنی میدهد در آن خانه به نام مادر ، زنی استوار به مانند یک ستون، زنی پر از احساست و هیجانات، زنی پر از قشنگی و زیبایی ظاهری و باطنی، زنی پر از دل نگرانی های مادرانه که تمامی ندارد !
و این زن ، مادر من است ، مامان جونِ تو !
و من چه قدر خوشبختم از این همه داشته ها !
تمام محبت دنیا را یک جا به کام تشنه ام می ریزند ... مادرم ، پدرم، خواهران و برادران عزیزتر از جانم که هرگاه خودم را درست مابین شان میبینم، ناخودآگاه احساس غرور میکنم ، احساس امنیت ، احساس خوشبختی. و خواهرانم که یک دنیا پناهند و دلگرمی ، یک دنیا عشقند و مهربانی.
آنجا قندهایش شیرین تر است؛ نمک هایش شور تر است؛ پرتقال هایش مزه ی پرتقال میدهند، غذاهایش خوشمزه تر است؛ آنجا کوفته ها و کتلت ها وا نمیروند؛ حتی عدس پلو با آن قیافه ی مسخره اش مزه ی بهشت میدهد.
آنجا بالشت ها نرم تر و پتوها گرم ترند؛ آنجا خواب به عمق جان آدم میچسبد، آنجا پر از امنیت و آرامش است، آنجا بابا و مامان دارد....
خدایا خودت حفظشون کن...
چقدر بی منت میبخشی به من اینهمه خوشبختی را .....
و اینگونه ما بعد از 4 ماه قرنطینه شب عید فطر رفتیم خونه مامان و بابای من😘 و چه مسافرت دلچسبی بود واقعا😍 خدای بزرگم، خدای مهربانم، بی نهایت دوستت دارم، سپاست را به جا می آورم هر چند کافی نیست، تویی که مرا غرق لطف و مهربانی ات میکنی پروردگار خوبی هایم .
دو روزی که هر چند خیلی زود گذشت ولی عالی بود و یه تجدید روحیه حسابی برامون....گفتیم، و از ته دل خندیدیم، شبها تا دیر وقت بیدار موندیم و حرف زدیم و حرف زدیم.... از همه اتفاقات و ناگفته های این چهار ماه، از دلتنگی ها، قرنطینه، کرونا، اداره و کار، بچه ها، خونه، خوشی ها و ناخوشی هامون .... خلاصه از هر دری حرف زدیم...
موقع برگشت هم علی جون به اصرار خودش باهامون اومد چون هفته دیگه سه روز تعطیلی هست و خاله اینا دو سه روزی هم مرخصی می گیرن و میان همین طرفا...