پارک کوهستانی دراگ
پنجشنبه عصر رفتیم خونه آقا جون. خاله ها هم بودن و شام دور هم بودیم کلی بازی کردین و آتیش سوزوندين . آخر شب قرار شد خودمون بريم خونه خاله صدی خاله صفو هم بره خونه خودشون . علی و محمد گیر دادن که نه باید بیاین خونه ما . محمد کلی گریه کرد که آیلا باید بیاد خونه ما .. بابایی هم خسته بود و میگفت همینجا بخوابیم آخرش محمد جونم که نمیدونست چجوری ما را راضی کنه قربونش برم همش با گریه میگفت ماشین ما ۴۰۵ هست باید بیاین. ما هم خنده مون گرفته بود که چه ربطی داره خب (همون روز خاله اینا پارس فروخته بودن و پژو خریده بودن).
بالاخره ساعت یک نصف شب و بعد از کش و قوس زیاد قرار شد خانوما با بچه ها برن خونه خاله صدیق و مردا بمونن خونه آقا جون .
فردا صبح هم مردا تصمیم گرفته بودن بريم پارک دراگ تا بچه ها حسابی بازی کنن از همون ور هم ما برگردیم خونه.
اینم چند تا عکس از اون روز.
آلاچیق بچه ها
اینم النا دوست جديد آیلا که تو آلاچیق کناريمون بودن و مامانش آورد گفت از وقتی اومدیم گیر داده که میخوام برم با این بچه ها بازی کنم .. شباهت زیادی به آیلا داشت که خیلی برامون جالب بود..
موقع برگشت هم به اصرار دخترا رفتیم هايپر و بعد کلی خرید اسباب بازی و خوراکی و ... رضایت دادن برگردیم خونه دیگه.. روز خوبی بود خدا را شکر.