دلنوشته...
متنی به قلم پسر دایی به دستم رسید که بارها با چشمانی اشکبار خوندم و تصمیم گرفتم کپی کنم اینجا (البته با کمی تلخیص و ویرایش) تا بمونه به یادگار از این روزهای پر از درد و رنج و انتظار..... شاید این متن فقط گوشه ی کوچکی باشه از زندگی پر از سختی و یتیمی مادرم و خواهر و برادرهایش که آثارش و تلخی گزنده اش تا همین الان هم ادامه داره😔...(توضیح اینکه بصورت اتفاقی یا همان که پسر دایی گفته تقدیر؛ حکمت و یا عشق مامان و دایی چند روزی هست که در یک بخش و یونیت، دو تخت کنار هم بستری هستند). به نام خدا جمعه ۳ فروردین ۱۴۰۳ بیمارستان نمازی شیراز . یونیت .... ساعت دوازده و شش دقیقه پدرم زیر ماسک اکسیژن و چشمهایش گاهی روی هم و گاهی باز می کند ... حرفی ن...