عقيقه...

سلام دخملي نانازم...

خيلي وقته وب دخملي را دير به دير آپ ميكنم....امروز هم تو اداره سرم حسابي شلوغه..آخه بايد كارامو راس و ريس كنم چون فردا ظهر از شيراز بليط دارم بايد برم تهران ماموريت تا چهارشنبه كه باز ظهر پرواز دارم برا شيراز... نميدونم اين چند روزه دخملي را بزارم پيش مامان جون و خاله ها يا هم پيش بابايي بمونه تا من برم بيام؟! هنوز دودلم... به هر حال...

آخر هفته خونه آقا جون بوديم...چهارشنبه عصر راه افتاديم رفتيم ...شبش مهموني ختنه سوران ياسين جوني بود..خاله طاهره و دايي محسن هم اومده بودن كه دخملي كلي از ديدنشون ذوق كرد..آقا جون و ماماني... دايي مهدي..علي جون و خاله صفو و عمو هم بودن...كلي با علي بازي كردي و ورجه وورجه...

پنجشنبه عيد غدير بود و من و بابايي با يه تصميم ناگهاني گفتيم حالا كه روز عيده و همه هم جمعند برا دخملي گوسفند عقيقه كنيم و از زير دينش بيرون بيايم...چون تا حالا يا فرصت نشده بود و يا شرايطش جور نبود و الا دوست داشتيم همون موقع نوزادي برات گوسفند عقيقه مي كرديم...

اين شد كه به سلامتي و مباركي پنجشنبه بابايي همراه آقا جون رفتند گوسفند مناسب عقيقه گرفتن و با انجام مراسم خاص خودش برات عقيقه كردن...بعد همه گوشتشو بين فك و فاميل و آشناها پخش كرديم...يه سري هم داديم خاله ببره برا دوستاي دانشگاهش با هم بخورن..استخوناشو هم گذاشتيم حسابي پخت تا همه گوشتاش جدا شدن و اونايي كه ميتونستن بخورن خوردن (نوش جونشون)...بعد استخوناشو بيرون كشيديم و همونجور درسه جمعشون كرديم تا آقا جون زحمت دفن اونا را تو يه پارچه سفيد كه يه جورايي عرفي شده ولي هيچ دستور شرعي هم نداشت را انجام بده... 

 من و بابايي و دخملي گلم هم طبق احاديث موجود به اون غذا و گوشت لب نزديم و البته مامان جون و آقا جون هم نخوردن...ايشالا كه دخترم هميشه سالم و سلامت باشه و خدا همه جا مواظبش باشه الهي آمين...