فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

من و فرشته هام...

بهار تلخ 1400

1400/3/5 14:14
نویسنده : مامان پری
448 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بر دخترای قشنگم، فرشته های مهربونم😘

سه ماه از آخرین پستی که اینجا فرستادم میگذره و این مدت دور برمون پر شده از اتفاقات تلخ و شیرین.

اتفاقاتی عبرت انگیز، بعضی ناراحت کننده و بسیار تلخ و تامل برانگیز😔....و برخی خوشحال کننده و امید بخش

خب از اول تیتر وار بگم...

تحویل سال تو خونه بودیم و روز اول فروردین حرکت کردیم سمت شیراز و خونه آقا، تا 6 فروردین که دید بازدیدهامون منحصرا خونه بابا بزرگها بود و خاله صدیقه و دایی مهدی فقط. یکی دو بار هم رفتیم بیرون و گردش اطراف شیراز و همه با رعایت کامل موازین بهداشتی و ...

روز 6 برگشتیم خونه و عمو مجتبی و خاله هم اومدن به اصرار یاسین جان...و از روز قبل شیراز در وضعیت قرمز کرونایی قررا گرفت و راهها بسته شد که البته طبق چیزی که ما دیدیم عملا بسته نبود و عبور مرور انجام میشد و برخی پلاکها را فقط اجازه ورود نمیدادن.

خلاصه من 7 و 8 اومدم اداره و بقیه را مرخصی گرفتم و روز 9 فروردین با خاله اینا برگشتیم شیراز مجدد. روز 13 فروردین هیچ جا نرفتیم و از صبح علایم خفیف آقا جون و خاله ریزه و به دنبالش قرنطینه خانگی شروع شد😐14 هم من اومدم اداره و تلفنی جویای حاشون بودم. 15 تست خاله و بابا مثبت و حالشون بدتر شد و همه ما شوکه و ناراحت از این اتفاق.

17 فروردین آقا جون تو بیمارستان چمران بستری شدن به خاطر اینکه اکسیژن خون 88 بود و 40 درصد درگیری ریه و بی اشتهایی خیلی شدید به حدی که هیچی نمیخورد و فقط سرم... که من سر این خیلی خیلی ناراحت شدم و گریه می کردم شدید. چون آقا تا حالا سابقه بیمارستان رفتن نداشت و این خیلی سخت بود برام...حتی نتونستم تلفنی صحبت کنم اون چند روز باهاش و بغضم اجازه نمیداد😔

به تدریج خبر رسید که تعداد زیادی از فامیل تو شیراز به کرونا مبتلا شدن و برخی حالشون خوب نیست و باز ناراحتی و شوک به ما😔

چهارشنبه 18 فروردین خودم تو اداره حس کردم که یکم گلوم میسوزه و عطسه داشتم و بابا هم از روز قبل یکم سرفه داشت که البته چون سابقه حساسیت ریه و حساسیت فصلی داره برامون عادی بود و مسئله مهمی نشون نمی داد.

با این وجود رفتیم بهداشت و تست رپید دادیم که منفی شد هر چند گفتن احتمال خطا داره ولی من گفتم حتما بخاطر ناراحتی زیادی که بابت بابام داشتم اینجوری شدم ولی امان از دل غافل😐

جمعه شب بود که بدن درد شدید، بی حالی و ضعف هم اضافه شد و سرفه هامون بدتر که رفتیم درمانگاه شبانه روزی دو تا سرم و آمپول زدیم و دکتر گفت احتمال خیلی زیاد کرونا گرفتین و درمان را شروع کردیم. البته همچنان من میگفتم نه کرونا نیست و من از کجا گرفته باشم🙁

تو این چند روزه یکی دو روز آیلا جونم و فاطمه گلی به صورت خفیف سرفه و تهوع و استفراغ داشتن که خیلی زود با خوردن یکی دو تا قرص خوب شدن. ولی حال ما بدتر شد و دیگه مطمئن شدیم که نه خبری هست...البته داروها را از همون جمعه می خوردیم مرتب.

بالاخره سه شنبه تونستیم مجدد تست بدیم که مثبت شد و دیگه علایم شدید داشتیم و حالمون خیلی خرابتر و سرفه ها شدیدتر شده بود به علاوه بی اشتهای شدید و تهوع و مشکلات شدید معده و تنگی نفس. با اسکن ریه مشخص شد که من بین 10 تا 15 درصد و بابا 25 درصد درگیری داریم که درگیری ریه بابا به صورت پراکنده بود و اکسیژن خونش هم متغیر 88 و 89و 90. حال بابا خیلی بدتر بود و کل زبونش و گلوش از سرفه زیاد زخم شده و ترک برداشته بود... به همین خاطر دکتر گفت خطرناکه و ممکنه یه دفعه از هر طرف ریه حمله کنه ویروس و کل ریه را درگیر کنه و دستور بستری داد برا بابایی. تخت خالی تو بیمارستان نبود و از طرفی بابا هم با توجه به جو خیلی بد بیمارستان تمایلی نداشت اونجا بستری بشه...وحشتناک بود اونجا و دیدن مریضهای بدحال که بستری بودن حال آدمو چندین برابر بدتر می کرد و امان از برخورد برخی از به اصطلاح کادر درمان اونجا...من خودم اوج ناامیدی و استیصال را اون چند روز با همه وجودم حس کردم😔

بالاخره به دو تا دکتر دیگه مراجعه کردیم که نهایت متخصص عفونی معروف گفت نیازی نیست حتما بستری بشین ولی مرتب اکسیژن خونتون را چک کنید که افت نکنه ... در نهایت با رایزنی انجام شده و نظر پزشک و همچنین نظر مساعد بابا و البته اصرار خانواده ها که نمونید اونجا و بیاین شیراز که هم امکانات بهتر و بیشتره و هم خانواده ها هستن، دایی محسن عزیز ماشینش را کامل کاور کشید و اومد ما را برد شیراز... و چه سفر تلخی بود برام...بیشتر مسیر را گریه کردم و بیصدا و آرام اشک ریختم😔

ادامه دارد...........

پسندها (18)

نظرات (6)

زهرا‌بانوزهرا‌بانو
5 خرداد 00 15:23
خدای من چقدر سخت!😔😔 خیلی ناراحت شدم براتون خاله جون.😔😔😔 الان حالتون چطوره؟
مامان پری
پاسخ
سلام گلم.
احوال شما؟ انشاالله که خوب باشین
ممنون عزیزم خدا را شکر همه چی به خیر گذشت...ببخشین اگه دیر جواب دادم😘
mahsamahsa
10 خرداد 00 13:00
خدا بد نده الان چطورین ؟انشالله که خوبین؟
مامان پری
پاسخ
سلام خانمی احوال شما؟ انشاالله که خوب باشین
ممنون عزیزم خدا را شکر همه چی به خیر گذشت...ببخشین اگه دیر جواب دادم😘
عمه فروغعمه فروغ
11 خرداد 00 13:51
بلا به دور باشه به امید روزای به دور از این ویروس
مامان پری
پاسخ
سلام خانمی احوال شما؟ انشاالله که خوب باشین
ممنون عزیزم...ببخشین اگه دیر جواب دادم😘
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
11 تیر 00 21:35
ای وااای بلا دور باشه از شما و عزیزانتون

خیلی ناراحت شدم از خوندن خبر کسالت شما و خونواده

امیدوارم به خیر گذشته باشه و الان همه ی شما حالتون خوب باشه😘
مامان پری
پاسخ
سلام خانمی احوال شما؟ انشاالله که خوب و خوش باشین
ممنون عزیزم خدا را شکر همه چی به خیر گذشت...ببخشین اگه دیر جواب دادم😘
خاله ی مهربونخاله ی مهربون
22 مهر 00 1:58
آره واقعا این کرونا بد کوفتی بود.
مامان صدرامامان صدرا
23 مرداد 01 13:27
ای جانم چقدر سختی کشیدید الان که بهترین عزیزم 😔
مامان پری
پاسخ
سلام خانمی احوال شما؟ انشاالله که خوب باشین
ممنون عزیزم خدا را شکر همه چی به خیر گذشت...ببخشین اگه دیر جواب دادم😘