قدرداني
دخملي خوشگل مامان ميخوام از كسايي بگم كه خيلي برات زحمت كشيدن. اوليش به قول خودش خاله ريزه ميزه كه از 6 ماهگي كه مامان مرخصيش تموم شد مواظبت بود. هرروز برات به به درست ميكرد، نازت ميكرد برات لالايي ميخوند مي خوابوندت، پوشكتو عوض ميكرد خلاصه صد برابر بهتر از مامان ترو خشكت ميكرد. تو هم خيلي بهش عادت كردي و دوسش داري تا خاله ريزه را ببيني ديگه مامان يادت ميره. حواست باشه بزرگ شدي براش هرجور تونستي جبران كني. خيلي قدر زحمتاشو بدون.
اون موقع كه مامان دنبال كاراي انتقالي بود نزديك دو ماه گذاشتمت پيش خاله ريزه ميزه شبا هم بغلش مي خوابيدي. ماماني خيلي دلتنگت ميشد گلكم. شبا جاي تو را هم كنار خودم پهن ميكردم بالشتتو بغل ميكردم و گريه. بعدش خوابم ميبرد. اينقد باهات حرف ميزدم و برنامه ميريختم تو خيال خودم. خدا را شكر كه انتقاليم درست شد حالا ديگه دوتايي پيش بابايي هستيم و از شلوغي و اعصاب خوردي تهران راحت شديم.
الحمدالله علي ما هدانا
اولين بار كه تو ماه رمضان بعد از نزديك يك ماه و نيم نانا آوردت تهران پيشم تو فرودگاه كه ديدمت خيلي خوشحال شدم به نگهبون دم دري كه مسافرا منتظر بارهاشون بودن گفتم بذار برم تو دخترم يك سالشه، دو ماهه نديدمش. اومدم تو را از نانا گرفتم. محكم چسبيدي به نانا و زيرچشمي با ناراحتي نگام كردي خيلي ناراحت شدم و دلم سوخت دوباره بغلت كردم. اينبار دست انداختي دور گردنم. گريه ام گرفت. بهت شير دادم فوري شروع كردي به خوردن. بعدش ديگه ول كن نبودي. منو ببخش گلكم مجبور بودم تو را بذارم تو يه شهر ديگه و خودم تهران دنبال كارام باشم. اونجا هم كه بابايي پيشت بود نانا و خاله ريزه ميزه و آوا هم كه حسابي هواتو داشتن.
نانا هم خيلي زحمتتو كشيده. از وقتي اومديم پيش بابايي هر روز 7 صبح تا 1 ظهر پيش آوا و نانا و دايي مهدي هستي. همشون خيلي دوست دارن. نانا هم حسابي بهت ميرسه. تابستون هم كه خاله ريزه ميزه اومد تهران تو دوباره اينجا پيش نانا موندي تا نزديك دو هفته كه من انتقاليم جور شد.
خاله آفو هم خيلي مواظبت بوده. تير ماه كه برا پروژه فوقش با علي جغجغه اومده بود تهران خيلي وقتا كه خاله ريزه نبود من هم سر كار بودم تو را ميذاشتم پيشش. خاله تاتا هم همينطور و دايي محسن خلاصه همه يه جورايي نگهت داشتن حتي آوا اونم مهر ماه كه من تازه اومده بوده اينجا نانا هم تهران پيش خاله ها بود تو را ميذاشتيم پيش آوا.
بابايي هم كه جاي خود. 18 تا 22 بهمن پارسال كه رفتم دوره تهران، 27 تا 31 فروردين كه ماموريت قشم بودم با خيال راحت تو را گذاشتم پيش بابايي و رفتم. همكارام تعجب ميكردن ميگفتن يعني باباش ميتونه كاراشو بكنه غذا براش درست كنه؛ خوابش كنه، ميگفتم آره از من بهتر تازه دخملي مامان ديگه برا خودش خانومي شده. بزرگه، حسابي هم باباييشو دوست داره.