فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

من و فرشته هام...

فرشته ای که زمینی نشد..........

1397/10/2 11:31
نویسنده : مامان پری
517 بازدید
اشتراک گذاری

یادمه صبح روز سه شنبه 6 مهر سال 1395 بود. دقیقا هفتمین سالروز تولد فاطمه جونم و قرار بود فرداش بریم شیراز تا پنجشنبه با دو روز تاخیر تولد دخترم اونجا بگیرم....وسیله هاشو هم خربده بودم و فقط مونده بود سفارش کیک که تو شیراز انجام بدیم...اون روز بعد از اینکه فاطمه رو رسوندیم مدرسه برگشتم سر کار و تازه شروع به کار کرده بودم  که آنا مرجان زنگ زد و گفت خاله صدیقه را دیشب آخرای شب بردیم بیمارستان بستری کردن و حالش چندان خوب نیست و بعد با ناراحتی گفت ظاهرا برای نی نی اتفاقی افتاده! کسی هنوز نمیدونه و ما الان بیمارستانیم... یه لحظه چشمام سیاهی رفت و بغض کردم. تا قطع کردم فوری زنگ زدم به خاله صفورا  و سراغ خاله صدی رو گرفتم. خاله گفت من شب قبل فقط دم در خونه شون خاله رو دیدم و بعد از اون خبری ندارم. گفتم دیشب بستری شده و بیمارستان هست، و با ناراحتی گفتم یه پیگیری کن ببین چطوره و قطع کردم... خاله قرار بود آخر مهر زایمان کنه وسیله های نی نی را آماده کرده بود، بیشتر خریدهاش انجام داده بود و ساک بیمارستانش هم بسته بود. حتی یادمه لباسهای نی نی را شسته بود و تو آفتاب خشک کرده بود و اتو هم زده بود، همه ما هم مشتاقانه منتظر تولد فرشته کوچولوش بودیم و فاطمه هم خیلی خوشحال بود که دختر خاله دار میشه! ولی...

 متاسفانه خبر درست بود و فرشته کوچولوی ما پرپر شده بود. نگران حال خاله بودم. چون خیلی منتظر تولد نی نی بود و کلاً تو نه ماه حاملگی خیلی اذیت شد و حساسیت های زیادی داشت، ولی خوشحال بود که قراره یه دختر ناز دنیا بیاره... بعدش زنگ زدم عمه رویا  که بیمارستان بود چیزی به روی خودش نیاورد چون پیش خاله بود و خیلی سربسته و مبهم حرف زد باهام.. با خاله صدیقه حرف زدم که گفت: هنوز بچه را ندیده و انگار تو دستگاهه،  می گفت قبل از عمل صدای قلبش رو نشنیدن (همینکه زنگ خطر رو از قبل شنیده بود بهتر می شده بهش خبر داد) خلاصه تا چندین ساعت به خاله گفته بودن بچه تو nicu هست و حالش خوب نیست و ... هر چی مصلحت خداست و بسپرش به خدا و ... خلاصه هیچکس نمی تونسته بهش خبر بده، چون تازه عمل کرده و حالش هم مساعد نبود چطوری میگفتن بهش! انشاالله خدا هیچ مادری را در چنین موقعیتی قرار نده!

یادمه دائم با چشم اشکبار و دل داغدار به خاله صفو و عمه زنگ می زدم و مرتب حال خاله را می پرسیدم  در نهایت خاله صفورا گفت که بعد از کلی فیلم بازی کردن و پنهان کاری روانشناس بیمارستان اومده و  بهش گفته. البته با کمی مقدمه چینی... از اونجاییکه خاله صدی خیلی تودار هست و منطقی کمی تو فکر رفته و آروم گریه کرده. روانشناس گفته بوده که  تنهاش بزارن تا با موضوع بتونه زودتر کنار بیاد.!!خاله می خواسته نی نی رو ببینه که روانشناس گفته اصلا نزارین و دلیلی نداره ببینه که تا آخر عمر تو ذهنش حک بشه. چه خودش چه باباش.

علت فوت رو هم که از دکتر پرسیدن گفته بود نه بند ناف گیر کرده بود نه خفگی بود و نه ضربه ای دیده بود! خودش هم علت رو نمی دونسته. طبق گفته دکتر یه سری عواملی باعث لخته شدن خون در جفت و نهایت مرگ جنین می شه! کمی هم دفع مکونیوم داشته جنین ولی خیلی کم. بعد هم طبق تجویز دکتر خاله یه سری آزمایشات آنزیم  کبدی انجام داد که مشکلی نداشته!! خلاصه علت مشخص نشد! بعد هم دکتر دستور داد خاله رو شب مرخص کنن که از اون محیط بیاد بیرون.

عمو هم کارهای حسابداری رو انجام داده بود، بچه رو برده بودن دارالرحمه. شوهر عمه و خان عمو و زنش و نمی دونم دیگه کسی بوده باهاشون یا نه بچه رو تحویل گرفتن بردن دارالرحمه و خاک کردن.

همون روز عصر رفتیم شیراز و من تمام مسیر را اشک ریختم ...شب خاله مرخص شد و آوردنش خونه.  ما بودیم و پدر بزرگا و مادر بزرگا، خان عمو و زنش و دخترش، عموی2، عمه مهربون و شوهرش+ دایی مهدی  و خانومش و خاله صفورا خونه خاله بودیم. من خیلی ناراحتی می کردم و نمیتونستم جلو اشکام را بگیرم برای همین خیلی کم میرفتم پیش خاله ...چون روانشناس گفته بود چیزی به روی خودتون نیارین و بگین و بخندید انگار نه انگار که اتفاقی افتاده... ولی مگه میشه!؟

عمه می گفت اصلا پیش خاله و عمو صحبتی از بچه نکنیم. اما امان از دست زن عمو !!! سیر تا پیاز جریانات بیمارستان و دارالرحمه رو برای همه و حتی خاله تعریف کرده بود... راست و دروغ جریان و اینکه آیا با نظرات و احساسات شخصی آمیخته بود یا نه رو الله اعلم!!! و اینکه اصلا برای چی به خاله گفته؟ عمدا یا از روی نادانی یا بی توجهی! یا شاید همینجوری بی هیچ دلیلی. خدا عاقبت همه را ختم به خیر کنه انشاالله......

خیلی روزهای بدی بود نانایی میگفت صدیق و مجتبی را میبینم انگار چاقو میزنن تو جگرم ...خیلی سخته نه ماه هر سختی را تحمل کنی و با کلی امید و آرزو و اشتیاق و با  دل پر بری بیمارستان و با آغوش خالی و شکم پاره و بخیه خورده برگردی خونه ..... یادمه خاله صدیق شیرش می دوشید و گریه می کرد یه سری دارو هم دکتر داده بود تا شیرش زودتر خشک بشه ...آدم واقعا تو حکمت کارای خدا می مونه بدون هیچ دلیل پزشکی و بدون هیچ مشکلی چرا آخه؟! اونم تو این دوره با این همه امکانات پزشکی و وسط شهر شیراز...نمیدونم قصور پزشکی بوده یا نه ولی پیگیری های عمو و خاله هم نتیجه ای نداشت و گفتن بدون هیچ دلیل پزشکی قلب نی نی وایساده... حتی روز قبل این اتفاق هم خاله رفته بوده پیش دکترش سونو هم داده بود و دکتر گفته بود همه چی اوکی هست و مشکلی نداری برو هفته دیگه بیا... یاسین جونم هم خیلی منتظر تولد خواهرش بود و بعد این  اتفاق تا مدتها گیر میداد که پس نی نی مون چرا نیاوردین...یه عروسک شکل نی نی دادن بغلش و گفتن این هم نی نی شما و چون خیلی بچه بود به همون راضی شددلشکسته

 فوت این نی نی  معصوم و مظلوم از جمله دردهایی بود که هیچ موقع فراموش نمیکنم و احساس میکنم تا قیام قیامت هم یادم نمیره...

پسندها (15)

نظرات (11)

مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
2 دی 97 11:57
متاسفم. الان صدیقه جون نی نی داره؟
مامان پری
پاسخ
ممنون عزیزمگل
آره همون آیلین جونم که چند جا اسمش آوردم سه ماهش هست الان.محبت
البته یه پسر هم داره خواهریم که 6 سالشه
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
2 دی 97 15:26
آخیییی چ ناراحت کننده

خدا بچه های دیگشو سلامت حفظ کنه
مامان پری
پاسخ
ممنون گل
سلامت باشینمحبت
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
2 دی 97 16:19
خیلی ناراحت کننده بود ...😅😅😅😅🌷🌷🌷🌷🌴🌴🌴
مامان پری
پاسخ
ممنون از لطف شماگل
سلامت باشین
❤️Maman juni❤️Maman juni
3 دی 97 6:17
واي خداي من 
خيلي ناراحت شدم 
حالشون الان بهتره؟؟؟؟
مامان پری
پاسخ
ممنون عزیزمگل
خواهرم خیلی توداره و.
خدا را شکر الان سرش به نی نی جدید گرمه تا قبل تولد این دخترش شدیدا حالتهای افسردگی داشت و گریزان از جمع و مهمانی و مسافرت ...
مامان آیلینمامان آیلین
16 مهر 98 10:27
متاسفم عزیزم😔💐
مامان پری
پاسخ
ممنونم
مامان تربچهمامان تربچه
25 مهر 98 22:11
🥀از بدترین وقایع عمرم
مامان پری
پاسخ
😔
مامان و بابامامان و بابا
25 آذر 98 10:04
🌷
مامانیمامانی
7 دی 98 11:47
عزیزم🥀
مامان پریمامان پری
8 دی 98 11:28
ممنون از نظر پر مهرتان🌻
مامان منتظرمامان منتظر
25 دی 98 9:24
🌻
مامان جونیمامان جونی
22 خرداد 99 8:16
عزیزم🥀💔