فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

من و فرشته هام...

حسرت.....

1397/8/23 10:17
نویسنده : مامان پری
426 بازدید
اشتراک گذاری

امروز میخوام یکی از تلخترین خاطرات این دو سه ساله که ننوشته بودم را تو وبلاگ دخترای گلم ثبت کنم ...

دختر عمه آخری مامان  در تاریخ 20 تیر 1395 بعد از چندین ماه تحمل بیماری و درد و رنج و ناراحتی اطرافیان در 50امین روز بستری اش تو آی سی یو بیمارستان الزهرا اصفهان به رحمت خدا رفت. روحش شاد.

تصمیم داشتم تعطیلات آخر اون هفته  یعنی 24 و 25 تیر ماه بریم سمت  اصفهان برای عیادت دختر عمه ...آرزویی که تا ابد حسرتش تو دلم موند... آخه شنیده بودم حالش خیلی خوب نیست ولی یک درصد هم فکرش را نمیکردم بخواد اینجوری بره. متل اینکه دکترا جوابش کرده بودن و عمو دکتر در جریان بوده چون همکاراش اول به عمو گفته بودن موضوع را ... اگه میدونستم به هر طریقی بود مرخصی میگرفتم و میرفتم عیادتش ........

فکر کنم دو ماه قبل این اتفاق بود که عمه آورده بودش شیراز پیش دکتری که معرفی کرده بودند و ما هم که خونه آقا جون بودیم شنیدیم جریان را، یعنی تا اون موقع من اصلا از موضوع مریضی دختر عمه خبر نداشتم ..دختر عمه ای که ما از کودکی ارتباطات زیادی با هم داشتیم مخصوصا بعد از فوت ناگهانی باباش که اون موقع دختر عمه کلاس چهارم ابتدایی بود و برادرش اول راهنمایی و تنها خواهرش هم سوم ابتدایی و با چه سختی این بچه ها بزرگ شدن ...

بعد رفتن ما به تهران و اشتغال و بعد ازدواج من و نقل مکانهای بعدی که دور شدیم دیگه خیلی کم همو میدیدیم مگه اینکه عروسی یا مراسمی باشه و سال به سال همدیگه را ببینیم . هر چند تلفنی و دورادور خبر از هم داشتیم...

خلاصه اون شب همراه بابا و مامانم رفتیم خونه دکتر نوروزی که دختر عمه و شوهرش و عمه اونجا بودن ...وقتی دیدمش شوکه شدم، کلا رفتارش، قیافه اش، حرف زدنش و ...تغییر کرده بود و اون دختر بذله گو و شوخ همیشگی نبود. خیلی کم حرف، گوشه گیر وکلا سرش پایین بود تنها مکالمه ما در حد سلام و ممنون بود...عمه هم خیلی داغون و ناراحت بود. نگران زمین گیر شدن دخترش بود. عمه ای که همیشه دوست داشت بچه هاش برن سر کار و ... حالا دیگه از سر کار رفتن دخترش راضی نبود و می گفت حالش رو وخیم تر کرده... از دخترش ناراحت بود که به حرفش گوش نکرده و به خودش نرسیده و اصرار داشته بره سر کلاس... از داماد دلخور بود که درست رسیدگی نکرده...خلاصه گویا اختلافاتی هم بینشون پیش آمده بوده و این روی اعصاب دختر عمه اثر گذاشته و بیماری تشدید شده. تشخیص پزشکان لوپوس بود و متاسفانه بیماری لوپوس ارتباط مستقیمی با اعصاب داره! ضمن اینکه روی پوست صورت هم اثر داره و اون را حالت پروانه ای میکنه و پر از خال ...چیزی که من تو صورت دختر عمه دیدم...

نمی دونم گاهی انسانها چی فکر می کنن مگر دنیا چه ارزشی داره که آدم بخواد اعصاب دیگران رو خورد کنه و یا دو به هم زنی کنه!!! من نمی خوام و نمی تونم اون شرایط رو قضاوت کنم اما در کل می گم آدم نباید دل کسی رو بشکنه. خداوند به انسانها عقل و فهم داده و یه زبان شیرین که جوانب رو بسنجن و منطقی مشکلاتشون رو حل کنن!!!حالا این سرزنش ها هیچکدوم دختر عمه رو به زندگی برنمی گردونه و داغ عمه و اطرافیان رو تسکین که نمیده هیچ! بدتر هم می کنه!!!

دختر خوش رو و خوش خنده ای که هیچوقت ناراحتی اش رو بروز نداد و همه رو ریخت در قلب مهربون خودش...با یتیمی و سختی بزرگ شد و با هزار امید و آرزو ازدواج کرد! بچه دار نشد و غم درونش سنگین تر شد! بیماری که با اومدن ناگهانی و پیشرفت زیادش، ناراحتی بچه دار نشدن رو کمرنگ کمرنگ و شاید بگم پاک کرد، بسکه خودش سنگین بود! و روز به روز اعضای بیشتری رو درگیر می کرد. به دنبالش داروهایی که عضوی رو درمان می کرد و عضو دیگری رو نابود!!! و درد و درد و درد ...

و در نهایت ما 21 تیر رفتم برا تشییع دختر عمه که فوق العاده شلوغ بود دختر عمه ای که 33 بهار بیشتر ندید که بیشترش سختی بود و ناراحتی و حسرت ...

بعد برگشت از تشییع و مراسم سوم و هفت که برگشتیم خونمون یادمه من کل مسیر را بی صدا اشک ریختم و اشک ... گریه کردم برای مظلومیتش، برای یتیمیش ...برای عمه... برا خواهرش که زار میزد ....برای زندگی نافرجام و تلخش و برای تنهایی و غریبیش...و برای خودم که نتونستم برم عیادتش و حسرت به دل موندم...با یادآوری اون اتفاق همچنان اشک میریزم و با وجود گذشت بیش از دوسال از فوت دختر عمه من همچنان بغض دارم و اشک ......روحش شاد!

پسندها (13)

نظرات (9)

مامان مامان
23 آبان 97 11:30
روحشون شاد.
 
مامان پری
پاسخ
ممنونم عزیزمگل
مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
24 آبان 97 3:41
روح شون شاد.
مامان پری
پاسخ
ممنون عزیز یولاش گل
سلامت باشین
❤️Maman juni❤️Maman juni
21 آذر 97 14:54
روحش شاد خدا ب خونوادش صبر بده الخصوص مادرش ....
خودتم هيچ وقت سر زنش نكن ك چرا نرفتي عيادتش عزيزم قسمت بوده 
مامان پری
پاسخ
سلامت باشینگل
ممنونم ..خداوند به شما سلامتی بده انشاالله
آره دیگه کاریه که شده و به قول معروف مرگ هیچ راه و چاره ای نداره
بازم ممنونم
مامان آیلینمامان آیلین
16 مهر 98 10:19
روحش شاد🌷
مامان تربچهمامان تربچه
25 مهر 98 22:18
روحش شاد...حیف شد🥀
مامان پری
پاسخ
خدایش رحمت کناد😔
مامان و بابامامان و بابا
25 آذر 98 10:14
🌷
مامان پریمامان پری
8 دی 98 11:25
ممنون از نظرات پر مهرتان🌻
مامان منتظرمامان منتظر
25 دی 98 9:29
😔
مامان جونیمامان جونی
22 خرداد 99 8:13
خدا بیامرزش💐