فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

من و فرشته هام...

اولین نماز...

دیشب فاطمه جونم اولین نمازش همراه من خوند. البته قبلاً چند باری با من وایساده بود به نماز ولی نه خیلی جدی و تا آخر هم نمیخوند وسطاش دیگه خسته میشد و ولش میکرد فداش بشم. وضو گرفته بودم نماز مغرب و عشام بخونم که فاطمه جونیم گفت مامان صبر کن منم وضو بگیرم باهم نماز بخونیم. دختر گلم بعد اینکه وضو گرفت، سجاده اش پهن کرد و کنارم وایساد به نماز خوندن. هر دو تا نمازش هم تا آخر خوند. بعد از نماز هم دستای قشنگش باز کرد به دعا کردن و گفت خدایا کمک کن مامان و بابام همیشه سالم باشن و جوون😘 در طول نماز هم آیلا بلام هر چه شیطنت بلد بود رومون اجرا کرد... از کشیدن سجاده و چادر نمازمون تا برداشتن مهر و انداختن هر چی دم دستش...
9 ارديبهشت 1398

آتلیه

همونطور که قبلاً گفته بودم ۶ اسفند مهد کودک آیلا جونم تولد گروهی گرفت براشون و سوای برنامه جشن، خودشون هماهنگ کرده بودن برا آتلیه که از بچه ها عکس تولد و یه عکس هفت سین بگیریم. اینم از عکس یادبود تولد 5 سالگی و هفت سین آیلا طلام که فایلشون بالاخره به دستم رسیدن. یه عکس خانوادگی هم بدون قصد قبلی گرفتیم. (اونجا متوجه شدم تا فاطمه گلیم کفش ست لباسش نپوشیده😅)   ...
5 ارديبهشت 1398
1262 19 13 ادامه مطلب

جشن تکلیف فاطمه خانم

امروز جشن تکلیف فاطمه جونم بود تو مدرسه شون. جشنی که فاطمه گلم خیلی منتظرش بود و به ما قول می داد که بعد اون دیگه حجابش کامل رعایت کنه و نمازش هم بخونه. عزیز دلم هر موقع بهش می گفتیم روسری بپوش یا لباست مناسب نیست میگفت من هنوز به سن تکلیف نرسیدم، آخه جشن نگرفتن برامون که. خب منم نمیتونستم خیلی سخت بگیرم بهش که زده نشه اونم با این اوضاع رنگارنگ جامعه که به هر حال اثر میذاره رو بچه ها و کار را سخت تر میکنه.... امیدوارم دختر گلم بتونه در آینده انسان موفقی برای جامعه و بنده خوبی برا خدا باشه. ای خدای مهربان؛ به جان فاطمه ات در همه حال نگهدار فاطمه ما باش. آمین! عکسها را خانم معلم عزیز هنوز نفرستاده برام. فقط یه چند تایی عکس گرو...
4 ارديبهشت 1398

یه آخر هفته عالی

دیروز یکشنبه نیمه شعبان بود و تعطیل، ما هم شنبه را به خودمون مرخصی دادیم و از پنجشنبه عصر رفتیم خونه آقا هوشنگ، بر خلاف سالهای قبل که این موقع سال دیگه هوا یکم گرم شده بود ولی خدا را شکر بخاطر بارندگی های امسال همچنان هوا عالی بود و همه جا سرسبز و بهاری. تعطیلات خوبی بود و حسابی به همه مون خوش گذشت. خاله صدیق اینا هم اومده بودن که شنبه عصر رفتن چون عمو مجتبی یکشنبه باید میرفت ماموریت. از جمعه شب آقا جون و آنا مرجان همراه علی گلم هم اومدن پیشمون.     ...
2 ارديبهشت 1398

آیلا گلم نرفته مهد

امروز آیلا خانوم بعد از بیدار شدن از خواب کلی بهونه گیری کرد که مهد دوست ندارم، نمیرم، خوابم میاد و .... دست آخر هم گفت میخوام بیام پیش تو😱 منم کلی کار داشتم تو اداره و هماهنگی باید انجام میدادم، گفتم اداره مامان نمیشه و بچه ها را راه نمیدن دیگه. با ناراحتی و به اجبار مثلا قبول کرد. البته با وعده خرید از فروشگاه کوروش که روبروی مهدشونه. بابایی منو رسوند اداره و بعد رفتن مهد. بعد نیم ساعت دیدم تا بابایی زنگ زده که با آیلا اومدیم خرید ولی باز زیر بار نمیره و میگه مهد نمیرم. اونجا بهم گیر میدن دوست ندارم.  بابایی باید میرفت سر برنامه و دیرش شده بود، صدای گریه و جیغ جیغ آیلا خانوم هم می اومد. چاره ای نبود گفتم بیارش پیش خودم...
24 فروردين 1398

نوروز 98

سلام سلام صد تا سلام... بالاخره ما اومدیم با تلخ و شیرین های نوروز 98. اول از همه به رسم دیرین آغاز سال جدید را (البته با کمی تأخیر) به همه دوستای گلم تبریک میگم و امیدوارم سال خوب و خوشی را در پیش رو داشته باشن و به همه آرزوهای قشنگشون برسن. انشاالله که تعطیلات هم حسابی به همگی خوش گذشته باشه. متاسفانه نوروز امسال پر بود از اتفاقات تلخی که برای تعداد زیادی از هم وطنامون رقم خورد. جاری شدن سیل در استانهای گلستان، مازندران، لرستان، خوزستان و ایلام و البته سیل روز 5 فروردین شیراز که بخاطر احساس قرابت و نزدیکی؛ برای ما خیلی دردناک و ناراحت کننده بود. حالا خشم طبیعت بود یا بی تدبیری و کوتاهی متولیان و مسئولین امر هر ...
20 فروردين 1398