فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره
آيلا جانآيلا جان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
آیلین جونمآیلین جونم، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره
یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
ترلان گلمترلان گلم، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
وبلاگ جانوبلاگ جان، تا این لحظه: 13 سال و 1 روز سن داره

من و فرشته هام...

جشن تکلیف فاطمه خانم

امروز جشن تکلیف فاطمه جونم بود تو مدرسه شون. جشنی که فاطمه گلم خیلی منتظرش بود و به ما قول می داد که بعد اون دیگه حجابش کامل رعایت کنه و نمازش هم بخونه. عزیز دلم هر موقع بهش می گفتیم روسری بپوش یا لباست مناسب نیست میگفت من هنوز به سن تکلیف نرسیدم، آخه جشن نگرفتن برامون که. خب منم نمیتونستم خیلی سخت بگیرم بهش که زده نشه اونم با این اوضاع رنگارنگ جامعه که به هر حال اثر میذاره رو بچه ها و کار را سخت تر میکنه.... امیدوارم دختر گلم بتونه در آینده انسان موفقی برای جامعه و بنده خوبی برا خدا باشه. ای خدای مهربان؛ به جان فاطمه ات در همه حال نگهدار فاطمه ما باش. آمین! عکسها را خانم معلم عزیز هنوز نفرستاده برام. فقط یه چند تایی عکس گرو...
4 ارديبهشت 1398

یه آخر هفته عالی

دیروز یکشنبه نیمه شعبان بود و تعطیل، ما هم شنبه را به خودمون مرخصی دادیم و از پنجشنبه عصر رفتیم خونه آقا هوشنگ، بر خلاف سالهای قبل که این موقع سال دیگه هوا یکم گرم شده بود ولی خدا را شکر بخاطر بارندگی های امسال همچنان هوا عالی بود و همه جا سرسبز و بهاری. تعطیلات خوبی بود و حسابی به همه مون خوش گذشت. خاله صدیق اینا هم اومده بودن که شنبه عصر رفتن چون عمو مجتبی یکشنبه باید میرفت ماموریت. از جمعه شب آقا جون و آنا مرجان همراه علی گلم هم اومدن پیشمون.     ...
2 ارديبهشت 1398

آیلا گلم نرفته مهد

امروز آیلا خانوم بعد از بیدار شدن از خواب کلی بهونه گیری کرد که مهد دوست ندارم، نمیرم، خوابم میاد و .... دست آخر هم گفت میخوام بیام پیش تو😱 منم کلی کار داشتم تو اداره و هماهنگی باید انجام میدادم، گفتم اداره مامان نمیشه و بچه ها را راه نمیدن دیگه. با ناراحتی و به اجبار مثلا قبول کرد. البته با وعده خرید از فروشگاه کوروش که روبروی مهدشونه. بابایی منو رسوند اداره و بعد رفتن مهد. بعد نیم ساعت دیدم تا بابایی زنگ زده که با آیلا اومدیم خرید ولی باز زیر بار نمیره و میگه مهد نمیرم. اونجا بهم گیر میدن دوست ندارم.  بابایی باید میرفت سر برنامه و دیرش شده بود، صدای گریه و جیغ جیغ آیلا خانوم هم می اومد. چاره ای نبود گفتم بیارش پیش خودم...
24 فروردين 1398

نوروز 98

سلام سلام صد تا سلام... بالاخره ما اومدیم با تلخ و شیرین های نوروز 98. اول از همه به رسم دیرین آغاز سال جدید را (البته با کمی تأخیر) به همه دوستای گلم تبریک میگم و امیدوارم سال خوب و خوشی را در پیش رو داشته باشن و به همه آرزوهای قشنگشون برسن. انشاالله که تعطیلات هم حسابی به همگی خوش گذشته باشه. متاسفانه نوروز امسال پر بود از اتفاقات تلخی که برای تعداد زیادی از هم وطنامون رقم خورد. جاری شدن سیل در استانهای گلستان، مازندران، لرستان، خوزستان و ایلام و البته سیل روز 5 فروردین شیراز که بخاطر احساس قرابت و نزدیکی؛ برای ما خیلی دردناک و ناراحت کننده بود. حالا خشم طبیعت بود یا بی تدبیری و کوتاهی متولیان و مسئولین امر هر ...
20 فروردين 1398

ترمیم دندان های آیلا

به جرأت میتونم بگم یکی از بدترین و تلخ ترین خاطراتم پوسیدگی شدید و ریختن دندونهای آیلا هست اونم تو دو سالگیش... قطعاً برای هر مادری، ناخوشی و مریضی دلبندش از هر اتفاقی تلخ تر و ناراحت کننده تره. خصوصاً اگه جبرانش زمان ببره و احساس کنی می تونستی کاری کنی که این اتفاق نیفته. یه جور کوتاهی یا کم توجهی یا شاید بی دقتی، حالا به هر دلیل و بهانه که باشه.... در واقع اتفاق تلخی بود که شاید اگه زودتر متوجه اش میشدم و پیگیرش الان آیلا دندونهای بهتری داشت و راحت می تونست غذا بخوره، لقمه و میوه گاز بزنه و لذت ببره از غذا خوردن...خدایا منو ببخش که مادر خوبی نبودم برای دخترم...آیلای قشنگم شرمنده معصومیتت هستم وقتی دست میذاشتی رو لپت و با گریه ...
22 اسفند 1397

جشن هفت سین مهد

امروز جشن هفت سین مهد آیلا جونم هست و آیلا هم نقش سیب هفت سین.🍏 اسم شریف من سیب           خوشمزه و بی رقیب ای آقای زمستون                  من اومدم به میدون  عید شما مبارک!                           عید شما مبارک! طبق قرار قبلی دختر طلا با لباس سنتی آماده شد و منم دقیقه نودی امروز صبح یه سبد سیب آماده کردم تا تو مهد دستش بگیره و شعرش بخونه 😍...     داخل آسانسور جلوی ساختمونمون   ...
22 اسفند 1397